صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله نخست: كليات مباحث هستى


فصل اول

«بديهى بودن مفهوم هستى»

مفهوم هستى مفهومى است بديهى كه بذاته و بدون نياز به وساطت چيز ديگر براى ما معلوم است و هيچ معرف حدى و يا رسمى ندارد، چرا كه معرّف بايد روشنتر از معرّف باشد و چيزى روشنتر از مفهوم هستى نداريم و بنابراين آنچه را كه به عنوان تعريف مفهوم هستى گفته‏اند تعريف حقيقى نبوده فقط شرح لفظ مى‏باشد.

مثل اينكه: وجود يا موجود به ماهو موجود، چيزى است كه ثابت العين باشد(1) (= در جهان عينى و خارجى، ثبوت داشته باشد و به تعبير ديگر ثبوت عينى داشته باشد). و يا اين تعريف كه گفته‏اند: «وجود چيزى است كه مى‏توان از آن خبر داد».

آخر ثبوت مگر چيزى غير از وجود است؟! و يا چيز و شى‏ء بودن غير از هستى است؟! بعلاوه اينكه بعدا خواهد آمد كه وجود، نه جنس دارد، و نه فصل، و نه عرض خاص، به آن معنى كه در بحث كليات پنجگانه گفته مى‏شود. معرف حقيقى حتما از جنس و فصل و يا جنس و عرض خاص تشكيل مى‏شود، كه اولى را حد و دومى را رسم مى‏گويند. هستى بسيط است و از جنس و فصل تشكيل نشده و عرضى خارج از خود هم ندارد.


1 .ـ اين تعريف از اهل كلام نقل شده چنانكه تعريف بعدى از حكما منقول است.

(21)

فصل دوم

«مفهوم هستى مشترك معنوى است»

مفهوم هستى در همه موارد آن به يك معنى به كار گرفته مى‏شود كه اصطلاحا اين حالت را اشتراك معنوى گويند.

از جمله ادله اين مطلب اين است كه مفهوم هستى را به اقسام گوناگونى از هستى واجب و ممكن، و سپس جوهر و عرض تقسيم مى‏كنيم، و هر يك از جوهر و عرض را نيز به اقسام مختلف آن تقسيم مى‏كنيم. و بديهى است كه صحت تقسيم متوقف بر وحدت مقسم و جريان آن در همه اقسام مى‏باشد.

پس معلوم مى‏شود كه مفهوم هستى به همان معناى واحد در همه اقسام آن تحقق دارد. «مشترك معنوى» همين است.

و از جمله دليل‏هاى مطلب مزبور، اين است كه بسيار مى‏شود كه وجود چيزى را مى‏دانيم ولى در نوع و خصوصيات وجودى آن تردد داريم، مثل اينكه خالقى براى جهان اثبات كرده و يقين داريم، ليكن مردد باشيم كه آيا واجب است يا ممكن، و يا اينكه آيا حد و ماهيتى دارد يا نه، و مثل اينكه مى‏دانيم انسان نفس و روح دارد، ليكن شك داريم كه مجرد است يا مادى؟، جوهر است يا عرض؟ ولى به هر حال علم به اصل وجود آن داريم، و علم نخستين ما به همان حال خود باقى است. اگر مفهوم هستى يك معنى نبود و در هر مورد به يك معناى جداگانه بكار مى‏رفت و به اصطلاح مشترك لفظى بود بايد حتما با تغيير موضوعات، معناى كلى مفهوم مزبور هم تغيير مى‏يافت، ولى

(22)

همان طور كه ملاحظه كرديد اصل هستى همه جا به همان معناى واحد در نظر مى‏آيد، و با تغيير اعتقاد به نوع وجود يك شى‏ء، اعتقاد به اصل وجودش دستخوش تغيير نمى‏گردد.

و از جمله دليلهاى مطلب مزبور اين است كه عدم، نقيض وجود است و يك معنى بيش ندارد، زيرا اين مسلم است كه در نيستى و عدم هيچ گونه امتيازى و تعددى نيست، پس وجود هم كه نقيض عدم است يك معنى بيشتر ندارد، وگرنه ارتفاع نقيضين مى‏شود! زيرا اگر وجود معانى متعددى داشته باشد وقتى وجود در معناى جوهريش ـ مثلا ـ يك جا تحقق داشته باشد مسلم است كه عدم آنجا نيست چون عدم نقيض وجود است، از آن طرف وجود عرضى هم كه على الفرض يك معناى ديگر وجود است آنجا نيست و آن هم نقيض عدم است. و اين مى‏شود ارتفاع نقيضين يعنى نه عدم هست و نه وجود (وجود عرضى).

معتقدين به اشتراك لفظى وجود ـ در همه جا يا در خصوص واجب و ممكن، يعنى وجود فقط دو معنى دارد يكى وجود واجب و ديگرى وجود ممكن ـ هم به علت گرفتارى و مشكل خاصى كه پيدا كرده‏اند معتقد به اشتراك لفظى شده‏اند. مشكلشان اين بوده كه اگر وجود در خدا و خلق به يك معنى باشد لازمه‏اش اين است كه ميان خدا و خلق كه علت و معلول‏اند، همگونى و سنخيت باشد! با اينكه چنين سخنيتى نيست (و از قديم گفته‏اند كه «ماللتراب و رب الارباب» = خاك را با عالم قدس خدايى چكار)؟ و آنها كه همه جا مشترك لفظى گرفته‏اند گفته‏اند ميان هيچ علت و معلولى ـ هر چند در غير خدا و خلق ـ همگونى و سنخيت وجود ندارد.

(23)

اهل تحقيق هم پاسخ آنها را اين طور داده‏اند كه: اگر مشترك لفظى شده هر كجا به يك معنى باشد لازمه‏اش اين است كه عقول از شناخت خداوند درمانده شود زيرا وقتى مى‏گوييم خداوند وجود دارد اگر همان معنا فهميده شود كه در مورد ممكنات مى‏فهميم همان اشتراك معنوى مى‏شود كه ما مى‏گوييم، و اگر معناى ديگرى كه حتما مقابل معناى مورد ممكنات است و از موارد نقيض آن است(1) بفهميم در حقيقت وجود خدا را نفى كرده‏ايم! و اگر هيچ نفهميم همان مى‏شود كه گفتيم يعنى تعطيل و درماندگى از شناخت اصل وجود خداوند! و اين بالضروره خلاف وجدان است.

فصل سوم

«وجود زائد بر ماهيت و عارض بر آن است»

منظور اين است كه معنايى كه از مفهوم وجود به دست مى‏آيد غير از معنايى است كه از مفهوم ماهيتى از ماهيات درك مى‏شود. عقل مى‏تواند ماهيت ـ يعنى همان كه در جواب سئوال از چيستى شى‏ء مى‏آيد مثل ماهيت حيوان ناطق يا انسان در اين نوع خاص ـ را از وجود جدا كرده آن را به تنهايى لحاظ كرده تعقل نموده سپس آن را با وجود توصيف كند. معناى عروض هم همين است و بنابراين معلوم مى‏شود


1 .ـ منظور اين است كه اگر معنايى مقابل معناى منظور در مورد ممكنات داشته باشد، و پيداست كه تقابل تضاد يا تضايف يا عدم و ملكه ندارند پس تقابل تناقض است. و چون تنها نقيض آن نيست و لا اقل عدم هم نقيض آن است، پس از موارد نقيض حساب مى‏شود، نه نقيض مطلق.

(24)

كه وجود نه عين ماهيت است و نه جزء آن.

دليل مدعاى ما هم اين است كه وجود را مى‏توانيم از ماهيت سلب كنيم اگر عين ماهيت يا جزء آن بود هرگز نمى‏توانستيم چنين كنيم زيرا خود شى‏ء يا جزء آن را هرگز نمى‏توان از آن سلب نمود.

دليل ديگر اينكه حمل هستى بر يك ماهيت، نياز به دليل دارد، اگر عين و يا جزء آن بود كه احتياج به دليل نداشت! زيرا ذات و اجزاء ذات يك شى‏ء بيّن الثبوت است و احتياج به دليل ندارد، ولى شما مى‏دانيد كه اگر بخواهيد بگوييد سيمرغ وجود دارد يا فلان حيوان ديگر وجود دارد احتياج به دليل دارد، حالا هر دليلى، شهود يا چيز ديگر.

دليل سوم اينكه وقتى ماهيت را به خودى خود مى‏سنجيم مى‏بينيم كه نسبت به وجود و عدم على السواء مى‏باشد و اگر وجود، عين و يا جزء ماهيت بود نبايد اين طور باشد، و هيچ گونه نسبتى با عدم كه نقيض وجود است نداشت.

فصل چهارم

«بحث اصالت وجود و اعتباريت ماهيت»

شك نداريم كه واقعيتهايى در خارج داريم كه آثارى واقعى دارند و وجودشان خيالى و توهمى نمى‏باشد، و ما از هر يك از اين واقعيتهاى مشهود با اينكه يك واحد خارجى هستند دو مفهوم انتزاع مى‏كنيم، كه هر يك غير از ديگرى است، گر چه در يك مصداق خارجى تحقق دارند، اين دو مفهوم، وجود و ماهيت مى‏باشند. مثل يك فرد انسانى خارج كه مفهوم انسان و مفهوم موجود، هر دو، از فرد مزبور انتزاع مى‏شوند.

(25)

فلاسفه در اين جهت اختلاف كرده‏اند كه كدام يك از اين دو اصيل هستند، فلاسفه مشاء(1) معتقد به اصالت وجود شده‏اند، و به اشراقيون نسبت داده شده(2) كه معتقد به اصالت ماهيت هستند، البته عقيده اصالت هر دو (وجود و ماهيت) را هيچ كس نگفته است زيرا موجب مى‏شود كه يك چيز واقعا دو چيز بشود و اين خلاف ضرورت است. چگونه مى‏توان گفت كه اين فرد انسان خارجى دو چيز است؟!

به هر حال به نظر مى‏رسد كه حق با حكماء مشّاء است كه مى‏گويند وجود اصالت دارد. دليل اين مطلب اين است كه ماهيت به خودى خود چيزى جز خودش نبوده و از همه چيز و از جمله از وجود و عدم خالى است، اگر بدون نياز به وجود خارجى و به خودى خود از حد تساوى نسبت به وجود خارجى و عدم، خارج شود و مرز استواء را بنفسه بشكند، انقلاب ماهيت لازم مى‏آيد يعنى بايد حتما وجود در خود ماهيت باشد تا بدون احتياج به وجود خارجى از مرز تساوى خارج شود. با اينكه ديديم كه هيچ يك از وجود و عدم در ذات ماهيت نيست. و اين همان انقلاب ذاتى است و انقلاب ذاتى محال است. زيرا دگرگونى خود به خود در ذات، امكان ندارد. و بنابراين، وجود است كه ماهيت را از حد استواء خارج مى‏كند و همانستكه اصالت دارد.

اينكه گفته‏اند(3): ماهيت با نسبتى كه از خالق كسب مى‏كند از حد استواء خارج شده به حد اصالت مى‏رسد و آثار پيدا مى‏كند... بى اساس است، زيرا پس از انتساب به خالق اگر حال ماهيت تفاوت پيدا كند، ما


1 .ـ از جمله آنها بهمنيار (شاگرد ابن سينا) در كتاب تحصيل، و مرحوم ميرداماد در قبسات.

2 .ـ به شرح منظومه مرحوم سبزوارى رجوع شود.

3 .ـ عقيده محقق دوانى است.

(26)

به التفاوت همان وجود است كه شما نامش را «نسبت به خالق» گذاشته‏ايد، و سخن در نامگذارى نيست. و اگر حال ماهيت هيچ تفاوتى پيدا نكند و در عين حال كه هيچ تفاوت در آن به وجود نيامده است، مفهوم موجود بر آن حمل مى‏شود و آثارش مترتب مى‏گردد كه اين يك انقلاب ذاتى خواهد بود كه گفتيم محال است.

دليل ديگر اينكه ماهيات عامل كثرت و اختلاف هستند ـ زيرا كثرت موجودات خارجى با همين حدود و ماهيات مى‏باشد كه بازگو كننده درجات وجودى اشياء هستند ـ اگر وجود اصيل نباشد هيچ وحدت حقيقى تحقق نمى‏يابد، و ميان دو ماهيت هرگز اتحادى پيدا نمى‏شود، و در اين صورت هيچ گاه حمل و قضيه صورت نمى‏پذيرد. زيرا حمل بدون اتحاد وجودى امكان ندارد. و همه مى‏دانيم كه حمل و قضيه‏سازى، كار دائمى ماست و بنابراين وجود اصالت دارد، و ماهيت به وسيله وجود تحقق پيدا مى‏كند. او اصل است و اين فرع. و به وسيله وجود دو ماهيت و مفهوم مباين يكى مى‏شوند و فى المثل ميان زيد و قائم اتحاد و حمل برقرار مى‏شود.

دليل ديگر اينكه ماهيت وقتى وجود خارجى دارد آثارش مرتب است و وقتى كه وجود ذهنى دارد هيچ يك از آثار مزبور را ندارد، اگر وجود اصيل نباشد و ماهيت اصالت داشته باشد و آن هم كه در وجود خارجى و ذهنى هر دو محفوظ است نبايد هيچ فرقى ميان ماهيت خارجى و ماهيت ذهنى باشد با اينكه فرقشان روشن است. آتش خارجى مى‏سوزاند، ولى آتش ذهنى كه همان ماهيت ذهنى آتش است سوزندگى ندارد.

دليل سوم اينكه ماهيت در مقايسه با نوع تحقق، از تقدم و تاخر و

(27)

شدت و ضعف و قوه و فعل، على السواء بوده هيچ يك از اينها در ذات ماهيت نيستند، ولى اشياء موجود در خارج، از اين جهات مختلفند، برخى مقدم يا قوى هستند مانند علت نخستين، و هر علتى نسبت به معلولش، و برخى موخر و ضعيفند مانند معلول در قياس به علت. برخى بالقوه هستند مانند هيولا، و برخى بالفعل، مانند صورت. اگر وجود اصالت نداشته باشد اختلاف اينن صفات به ماهيات نسبت داده مى‏شود و منشاء تقدم و تاخر و... بايد خود ماهيت باشد، با اينكه ديديم كه ماهيت نسبت به اين چيزها كه مربوط به تحقق و نوع تحقق بوده و از ذات ماهيت خارج هستند على السواء مى‏باشد.

البته دليلهاى ديگرى هم بر اصالت وجود هست كه در كتابهاى مفصل ذكر شده است.

معتقدين به اصالت ماهيت و اعتباريت وجود هم دليلهايى مى‏آورند كه البته مردود است. مثلا مى‏گويند: اگر وجود اصالت داشته باشد بايد در خارج موجود باشد يعنى وجود داشته باشد، آن وجودش هم على الفرض اصالت دارد و موجود است «يعنى وجود دارد»، آن وجود سوم نيز همين طور و در نتيجه اصالت وجود موجب تسلسل وجودات غير متناهى، در يك شى‏ء موجود خارجى مى‏شود.

پاسخ اين دليل، روشن است زيرا هر چند وجود موجود است، ليكن بالذات موجود است نه با يك وجود ديگر، تا آن هم با يك وجود سومى موجود باشد و همين طور تا بى نهايت. فقط يك وجود است و موجوديتش بالذات مى‏باشد.

از آنچه گفتيم سستى يك عقيده ديگرى در اين مسئله كه به محقق دوانى منسوب است روشن مى‏شود. محقق دوانى گفته است كه در

(28)

واجب تعالى وجود اصالت دارد، و در ممكنات، ماهيت اصالت دارد. نامبرده معتقد است كه اطلاق موجود بر خداوند، يعنى او تعالى وجود است و در ممكنات يعنى منسوب به وجود. «خدا موجود است»، يعنى خداوند وجود است، «انسان موجود است» يعنى به وجود نسبت دارد. وى گفته است كه در اطلاق مشتقات، اين مهم نيست كه يك مشتق را فقط به معناى نسبت داشتن به اصلش به كار ببريم و نه حتما به معناى دارا بودن اصل و مبدأ آن. مثلا در عربى «لابن» يعنى شير فروش. به شير نسبتى دارد، نسبت مالكيت، نه اين كه شير وجود اوست و همين طور «تامر» يعنى خرمافروش.

ما عقيده مزبور را قبول نداريم، موجود در همه جا به يك معناست. و وجود موجود بالذات است و ماهيت موجود بالعرض. و از دليلهاى ذكر شده به خوبى معلوم شد.(1)

فصل پنجم

«وجود حقيقت واحد مشكك است»

معتقدين به اصالت وجود اختلافى دارند در اينكه چگونه حقيقتى است. عده‏اى معتقدند كه وجود حقيقت واحد ذو درجاتى است يعنى مشكك است. اين عقيده را به حكماء پارس قديم كه به پهلوى


1 .ـ تعبير استاد مثل بسيارى ديگر همين استكه ملاحظه مى‏كنيد: «ماهيت موجود بالعرض است» ليكن تعبير صحيحتر «موجود بالتبع» است، زيرا ماهيت حقيقة تحقق دارد منتها بتبع وجود، نه اينكه اصلاً نيست حتى بتبع وجود، و اسناد وجود به آن مجاز باشد. فى المثل زيد حقيقت انسان است ليكن بتبع وجود.

(29)

معروفند نسبت داده‏اند، وجود به عقيده آنها مانند نورى حسى است كه خود ظاهر است و اشياء ديگر را ظاهر مى‏كند و درجاتى دارد. وجود خود ظاهر است و ماهيات را تجلى مى‏دهد و درجاتى دارد.

نور حسى يك نوع است و حقيقتش هم همين است كه: «ظاهر بنفسه و مظهر اغيار مى‏باشد» و همين معناى واحد، در همه مراتب و درجات بسيار زياد انوار، از شعاع‏ها و سايه‏ها، وجود دارد. نور شديد در همان نورانيتش (كه با نور ضعيف در آن جهت شريك است) شدت دارد و نور ضعيف در همان نورانيتش كه با نور شديد در آن شراكت دارد ضعف دارد، نه شدت نور شديد مقوم نورانيت است، تا نور ضعيف خارج از حقيقت نور باشد، و در عين حال شدت مزبور، عرض خارج از حقيقت نور هم نيست، و نه ضعف نور ضعيف، مضرّ به نورانيت اوست، و مركب از نور و ظلمت هم نمى‏باشد زيرا كه ظلمت امرى عدمى است.

شدت نور شديد مربوط به اصل نورّيت است و ضعف نور ضعيف هم همين طور. نور يك عرض گسترده و پهناورى دارد كه شامل مراتب و درجات مختلفى از نظر شدت و ضعف مى‏باشد، كه البته در عين حال هر مرتبه‏اى هم از نظر اجسام و مواد پذيرنده نور درجات مختلفى دارد.

وجود هم يكى حقيقت است كه مراتب مختلف و متمايزى از نظر شدت و ضعف و تقدم و تاخر و... دارد، و «ما به الامتياز»و «ما به الاشتراك» يكى هستند يعنى «ما به الاختلاف» به «ما به الاتحاد» بر مى‏گردد، و بنابراين خصوصيت، هيچ يك از مراتب وجود، جزء مقوم آن نمى‏باشد. زيرا همان طور كه پيش از اين گفتيم فقط وجود است كه

(30)

اصالت دارد پس چيز ديگرى نداريم كه تحقق بالذات داشته باشد. پس خصوصيات وجودى از خود وجودند، ولى مقّوم اصل وجود ـ به معناى جزء آن ـ نمى‏باشند تا وجودى ديگر با خصوصيات ديگر، وجود نباشد. خصوصيات وجودى فقط مقوم مرتبه و درجه خاص هستند نه مقوم اصل وجود.

حقيقت وجود، يك نوع درجات طولى دارد كه از ضعيف‏ترين درجات وجودى شروع مى‏شود ـ آن درجه‏اى كه صرف قوه بوده و هيچ فعليتى جز همين قوه و عدم فعليت ندارد، ماده و هيولاى اوليه جهان اين طور است، اين درجه ضعيف وجود در مجاورت عدم است ـ و سپس درجات صعوديش آغاز مى‏شود و تا آخرين مرتبه پيش مى‏رود، آن مرتبه‏اى كه واجب بالذات است و هيچ حدّى جز حد نداشتن ندارد. و يك نوع درجات عرضى هم دارد كه با خصوصيات ماهوى ماهيات مختلف، مشخص مى‏گردد كه هيچ يك علت ديگرى نيستند و در عرض يكديگرند.(1) همچون تابش نور وجود بر ماهيات


1 .ـ توضيح صعود و درجات صعودى اينكه وقتى درجات وجودى را از اضعف المراتب شروع مى‏كنيم مرتبه دوم كه فوق مرتبه اول است، اقوى و اشد از مرتبه اول است، و مرتبه سوم اشد از دوم، و همين طور تا برسد به بالاترين مرتبه كه فوق همه است. و وقتى برخى مراتب متوسط را در نظر مى‏گيريم و به مافوق آن نسبت داده مى‏سنجيم، آن درجه مافوق كمالات مادون را دارد و چيزى هم اضافه دارد به خلاف درجه پايين، و بنابراين درجه پايينتر نسبت به درجه مافوق، محدود و فاقد تماميت كمال اوست. و وقتى همان درجه مافوق را به درجه بالاتر از خودش قياس كنيم در قياس به آن، محدود خواهد بود. و به همين ترتيب تا برسد به درجه‏اى كه بالاتر از همه است. همه درجات پايين نسبت به او محدودترند ولى او مطلق بوده هيچ حد عدمى ندارد. بگوييد حدش لاحدى است. و اما مرتبه پايين پايين كه تحت همه درجات است، او هر گونه حدّ عدمى را دارد و از كمال فقط همين را دارد كه كمالات را مى‏پذيرد اين همان هيولاى نخستين است.

(31)

انسان و حيوانات مختلف و ديگر موجودات عالم طبيعت.

عده‏اى از فلاسفه مشاء معتقدند كه وجود حقيقتهايى متباين هستند كه به تمام الذات با يكديگر اختلاف دارند، چون وجودهاى خارجى اختلاف در اثر دارند، و اختلاف در اثر كاشف از اختلاف موثر است، و چون وجود بسيط است پس اختلاف مزبور به تمام الذات است، و نه جزء آن، وگرنه تركيب لازم مى‏آيد. و بنابراين حمل مفهوم وجود بر وجودات خارجى، حمل يك مفهوم عارضى خارج از ذات و لازم ذات، بر مصاديق خود مى‏باشد. وقتى وجودها با يكديگر متباين به تمام الذات باشند حمل مفهوم وجود به طور يكسان بر آنها، حتما بايد به طور غير ذاتى بوده حمل يك مفهوم عارضى بر مصاديقش باشد.

ولى حقيقت اين است كه وجود يك حقيقت واحد ذو مراتب است، اگر وجودات خارجى حقايقى متباين به تمام الذات باشند چگونه مفهوم وجود به عنوان يك مفهوم واحد از مصاديق و موارد متباين كه هيچ جهت وحدتى ندارند اخذ و انتزاع مى‏شود مگر نه اين است كه مفهوم و مصداق اتحاد ذاتى دارند و تفاوتشان فقط در ذهنيت و عينيت است؟ مفهوم همان ذات است كه در مصداق است. اگر مفهوم واحدى به همان جهت وحدتش از مصاديقى كثير و متباين، به همان جنبه تباين و كثرتشان انتزاع بشود لازمه‏اش اين است كه واحد كثير، و كثير، واحد بشود!

از طرف ديگر اگر يك مفهوم با همان جهت وحدتش از مصاديق كثير به همان جهت كثرتشان انتزاع بشود، سؤال مى‏كنيم آيا خصوصيت

(32)

فلان مصداق معين در معناى مفهوم اعتبار مى‏شود يا نه؟ اگر اعتبار بشود، بر آن مصداق ديگر كه خصوصيت مزبور را ندارد تطبيق نمى‏شود، چنانكه اگر خصوصيت يك مصداق ديگر در مفهوم اعتبار بشود ديگر بر اولى تطبيق نمى‏شود. و اگر همه خصوصيات منظور گردد بر هيچ يك از مصاديق صدق نمى‏كند! زيرا هيچ فردى همه خصوصيات را ندارد و اگر هيچ خصوصيتى لحاظ نشود، و از قدر مشترك ميان خصوصيات و افراد گرفته شود، اين ديگر انتزاع از كثير به ماهو كثير نمى‏شود، بلكه يك واحدى مى‏شود مانند همه كليات ديگر كه از جهت اشتراك ميان افراد گرفته شده بر همگى تطبيق مى‏شود مثل مفهوم انسان.

و بنا بر اين انتزاع واحد از كثير با حفظ وحدت منتزع و كثرت منتزع عنه، امكان ندارد. ولى معتقدان به تباين وجودات اين طور مى‏گويند يعنى لازمه رأيشان اينست. ـ دقت شود ـ

ذو مراتب بودن حقيقت واحده وجود را هم از اينجا مى‏فهميم كه كمالات حقيقى گوناگونى در خارج داريم كه آنها اوصافى متفاوت هستند كه آنها هم از حقيقت وجود خارج نيستند. زيرا جز وجود چيزى نداريم كه اوصاف مزبور مربوط به آن باشد.

پس همه تفاوتهاى وصفى وجود از شدت و ضعف و تقدم و تاخر و فعل و قوه و... همگى درجات حقيقت واحده وجودند، يعنى حقيقت وجود حقيقت واحدى است در عين كثير، كه ما به الامتيازش به ما به الاشتراك بر مى‏گردد و بر عكس. منشاء امتيازات و تفاوتها خود وجود است چنانكه قدر مشترك هم خود وجود است. و تشكيك همين است.

(33)

فصل ششم

«عوامل تخصصى وجود»

هستى سه گونه تخصص دارد. و به تعبير ديگر: حقيقت هستى را در سه چهره مى‏توان لحاظ نمود:

1 ـ لحاظ حقيقت وجود به عنوان يك حقيقت واحد اصيل و قائم بالذات، و مى‏دانيم كه هستى اين خصوصيت را دارد.

2 ـ لحاظ خصوصيات درجات وجود كه آنها هم در حقيقت وجود هستند، و همان طور كه گفتيم اين خصوصيات از حقيقت وجود خارج نمى‏باشند.

3 ـ لحاظ نسبت وجود به ماهيات مختلف، منظور اين است كه ماهيات مختلف چون انسان و درخت و گاو و... با يكديگر اختلاف ذاتى دارند، وجود هم با اضافه به آنها و عارض شدن بر آنها اختلاف پيدا مى‏كند، البته پيداست كه اين اختلاف، بالذات مربوط به ماهيات است و بالعرض مربوط به وجود.

بايد توجه داشت كه عروض وجود بر ماهيت و به تعبير ديگر ثبوت وجود براى ماهيت، از نوع عروض مقولى (عروض يكى از مقولات عرضى بر اشياء)، كه حتما بايد معروض پيش از عارض تحقق داشته باشد، نيست. بلكه حقيقت ثبوت وجود براى ماهيت، چيزى جز ثبوت ماهيت نيست، مگر نه اينكه وجود اصالت دارد و ماهيت اعتبارى است. فقط عقل چون بيشتر با ماهيات انس دارد ماهيت را به عنوان موضوع فرض مى‏كند و وجود را حمل بر آن مى‏نمايد، كه در حقيقت،

(34)

كار برعكس است، يعنى وجود موضوع است و ماهيت محمول. يعنى به حسب تحقق در خارج، وجود اصالت داشته، موضوع است و ماهيت فرع وجود و محمول بر آن. حقيقت اين است كه بايد بگوييم: اين را عكس الحمل مى‏نامند.

با بيانى كه گفتيم اشكال معروفى كه در حمل وجود بر ماهيت است برطرف مى‏شود. اشكال اين است كه طبق قاعده فرعيت كه مى‏گويد: ثبوت جيزى براى چيز ديگرى (حكم براى موضوع) فرع ثبوت مثبت له يعنى موضوع است، بايد موضوع پيش از محمول، وجود داشته باشد. و ما كه مى‏خواهيم وجود را براى ماهيت ثابت كنيم بايد ابتدا ماهيت ثابت باشد. آنگاه اگر ثبوت ماهيت با همان ثبوت وجود براى ماهيت باشد تقدم شى‏ء بر خودش لازم مى‏آيد، و اگر ثبوت ماهيت با يك ثبوت ديگرى غير از ثبوت وجود براى ماهيت (كه محمول است) باشد آن ثبوت ديگر هم متوقف بر ثبوت قبلى ماهيت است، زيرا اگر ماهيت پيش از آن ثبوت، ثبوت نداشته باشد موضوع نداريم تا چيزى برايش ثابت كنيم، و بالاخره هر ثبوتى براى ماهيت، متوقف بر يك ثبوت ديگرى پيش از آن است. و اين همان تسلسل است. و تسلسل محال است. زيرا ـ غير از دليلهاى روشن بطلان تسلسل كه در محل خود ذكر شده ـ اگر بخواهد يكى چيزى موجود باشد بايد پيش از اين وجود، بى نهايت وجود براى همين شى‏ء اثبات شود.

اشكال مزبور موجب شده كه عده‏اى قاعده فرعيت مزبور را تخصيص زده بگويند «قاعده» فرعيت در مسئله ثبوت وجود براى ماهيت جريان ندارد...

ولى ما مى‏دانيم كه قاعده فرعيت مزبور يك قاعده عقلى است و

(35)

تخصيص بردار نيست.

عده‏اى ديگر فرعيت را به استلزام بدل كرده، گفته‏اند: ثبوت حكم براى موضوع مستلزم ثبوت مثبت له (يعنى موضوع) است، نه فرع آن، و در استلزام همين قدر كافى است كه همراه ثبوت حكم، موضوع هم ثابت باشد و به تعبير ديگر موضوع بايد باشد، هر چند با همان ثبوت محمولى.

اينها هم در حقيقت قاعده فرعيت را انكار كرده‏اند.

عده‏اى ديگر گفته‏اند وجود كه چيزى نيست تا بخواهد براى موضوع ثابت شود، وجود نه در ذهن و نه در خارج تحققى ندارد. وقتى مى‏گويند «فلان چيز موجود است»، موجود يك معناى بسيطى است، و مركب از مبدأ و ذات، يعنى وجود و چيزى كه موصوف به وجود است، نمى‏باشد. قبول داريم كه موجود اسم مفعول است و مشتق مى‏باشد و مشتق هم مركب است، ليكن اين اشتقاق صورى بوده حقيقى نمى‏باشد. موجود يعنى هست. فلان چيز موجود است يعنى آن چيز هست نه اينكه وجود برايش ثابت است. وجود چيزى نيست تا براى فلان چيز ثابت بشود تا بگوييم ثبوت چيزى براى موضوع، فرع ثبوت موضوع است.

اين عقيده را هم كه پيش از اين ابطال كرده و گفته‏ايم كه وجود اصالت داشته و همه چيز عالم است.

برخى ديگر گفته‏اند وجود فقط يك مفهوم و معناى مطلق و عام دارد، و يك معناى حصّه‏اى، يعنى همان معناى عام با اضافه به ماهيات، بطورى كه مضاف اليه يعنى ماهيات خارج باشند و فقط تقيد و اضافه به آنها را منظور كنيم. و اما فرد يعنى مجموع تقييد و قيد، و مقيد يعنى

(36)

ماهيت و وجود و رابطه، اصلا تحققى ندارد. خلاصه اينكه وجود به عنوان يك مفهوم كلى يا يك مفهوم مقيد ذهنى فقط در ذهن هست ولى در خارج فقط همان ماهيت است و وجود چيزى نيست كه بخواهد براى موضوع ثابت شود.

اشكال اين هم مانند نظريه پيشين است. و بنابراين راه حل‏هاى مزبور فاسد است و راه چاره‏اى براى حل قاعده فرعيت نيستند. راه حل همان است كه گفتيم: قاعده فرعيت مربوط به ثبوت حكم براى موضوع = ثبوت چيزى براى چيزى است، و نه ثبوت شى‏ء فقط، به تعبير ديگر مورد قاعده مزبور «هليّت مركبه» است، نه هليت بسيطه، يعنى در حمل اوصاف وجودى يك شى‏ء بر آن شى‏ء است، نه حمل اصل وجود بر يك شى‏ء.

فصل هفتم

«احكام سلبى وجود»

از جمله احكام سلبى وجود اينكه وجود هيچ غيرى در برابر خود ندارد زيرا انحصار اصالت در حقيقت وجود، لازمه‏اش اين است كه جز وجود، هيچ چيز ديگرى جداى از او در عالم نباشد. اين يك لازمه قطعى ذاتى وجود است.

و از جمله اينكه وجود اساسا هيچگونه دومى را نمى‏پذيرد يعنى يك است و دو ندارد، زيرا همان طور كه گفتيم وجود اصالت دارد و حقيقت واحد ذودرجات است، و گفتيم هيچ غيرى در برابر خود ندارد، و بنابراين هر گونه اختلاط داخلى و خارجى با هر چيز را نفى

(37)

مى‏كند. چيزى در داخل خود ندارد كه از حقيقت او بيرون باشد و ممزوج شده باشند، چيزى هم در خارج او نيست تا با هم تركيب شوند. وجود فقط يك حقيقت محض و خالص است كه هيچ گونه تعدد و تكررى را نمى‏پذيرد و هر چه را به عنوان دوم او فرض كنيم همان حقيقت اول خواهد بود، وگرنه بايد از حقيقت اول ممتاز شده جدا گردد، و امتياز هم به وسيله چيزى كه ما به الامتياز است انجام مى‏شود، و فرض اين است كه جز وجود چيز ديگرى نداريم، پس وسيله امتيازى نداريم و اساسا چيزى جز يك حقيقت نداريم كه آن هم شامل همه چيز مى‏شود. اصلا دوم داشتن در جايى است كه اولى مقيد و محدود باشد و شامل دومى نشود.

و از جمله اينكه وجود، نه جوهر است و نه عرض. مگر نه اين است كه جوهر يك ماهيت است و هر ماهيتى ممكن است موجود باشد و ممكن است موجود نباشد؟، آرى جوهر ماهيتى است كه وقتى موجود مى‏شود، وجودش در ضمن يك موضوع نيست ومستقل مى‏باشد. و مى‏دانيم كه وجود اساسا ماهيت نيست. وجود، عدم‏پذير نيست و ماهيت وجود و عدم هر دو را مى‏پذيرد. انسان ممكن است موجود باشد يا معدوم ولى وجود نمى‏تواند معدوم باشد.

عرض هم بايد وابسته و متقوّم به يك موضوع باشد و وجود متقوم بالذات است، و خود مايه قوام چيزهاى ديگر است. عرض (مثل سفيدى)، متقوم و وابسته به كاغذ يا گچ ديوار است ولى حقيقت وجود وابسته و متقوم به چيزى نيست.

و از جمله اينكه وجود جزء چيزى نيست زيرا جزء شى‏ء ديگرى

(38)

بودن كه آنهم در برابر وجود است غير وجود خواهد بود و گفتيم كه وجود غيرى در برابر خود ندارد.

ممكن است بگوييم: پس چرا مى‏گويند: «هر ممكن الوجودى يك شخصيت مزدوج است و مركب از ماهيت و وجود مى‏باشد؟! اين خود عين جزئيت براى چيزى است.»

ولى توجه داشته باشيد كه اين جمله معروف، فقط يك اعتبار عقلى است كه ملازمه وجود امكانى و ماهيت را مى‏رساند، و معنايش اين است كه هر وجود امكانى، محدود است. نه اينكه چيزى داريم كه مركب از دو جزء اصيل محقق (وجود و ماهيت) باشد. پيش از اين گفتيم كه اصالت وجود و ماهيت هر دو با هم امكان ندارد. يك واحد خارجى دو تا نمى‏شود.

و از جمله اينكه وجود، خود، مركب نيست و جزء ندارد زيرا سه گونه جزء بيشتر نداريم كه هيچ يك در وجود امكان ندارد: 1ـ جزء عقلى يعنى اجزاء ماهيت و ذات يك شى‏ء، يعنى جنس و فصل، 2ـ جزء خارجى كه در ذات اجزاء خارجى يك شى‏ء وجود دارد يعنى ماده و صورت (هر جزء خارجى جسم مادى، متشكل از يك حالت فعلى است كه صورت نام دارد و يك حامل استعداد براى حالات و فعليات بعدى كه ماده و هيولى نام دارد). 3ـ جزء مقدارى كه بيان كننده كميت شى‏ء است مثل اجزاء خط و سطح و شكل هندسى جسم. روشن است كه وجود هيچ يك از اين اجزاء را ندارد، جزء عقلى ندارد زيرا اگر وجود اجزاء عقلى يعنى جنس و فصل را داشته باشد سؤال مى‏كنيم جنس وجود كه مافوق اوست و شامل او و چيزهاى ديگر است

(39)

چيست؟ اگر جنس ما فوقش هم وجود است مى‏پرسيم فصلش چيست؟ هر چه باشد بايد كارش تقسيم جنس و تحصل جنس باشد نه قوام ماهوى جنس، (در منطق خوانده‏ايد كه كار فصل فقط تقسيم جنس به انواع گوناگون و تحصل وجودى جنس به وسيله آن است) ولى وجود كه خود عين تحصل است مفيد تحصّل بودن آن عين مقوم ماهوى بودن آن است، يعنى جنسى كه خود، وجود است در تحصل هيچ گونه نيازى به فصل ندارد، آن وقت، جنس بى فصل هم كه نمى‏شود! و اگر جنس وجود بخواهد چيزى غير از وجود باشد، كه چيز ديگرى نداريم!

وجود جزء خارجى هم ندارد، مگر نه اين است كه ماده و صورت، همان جنس و فصل هستند، كه به طور «بشرط لا» و «محدود» و غير قابل حمل، اعتبار شده‏اند مثلا در انسان. حيات مخصوص، و روح متفكر، ماده و صورتند. و حيوان و ناطق كه از قيد «بشرط لا» بودن آزاد شده‏اند، جسم و فصلند. و گفتيم كه وجود جنس و فصل ندارد.

وجود جزء مقدارى هم ندارد زيرا مقدار يكى از عوارض جسم است و هر جسمى مركب از ماده و صورت است و گفتيم كه وجود ماده و صورت هم ندارد، پس جسم نيست و مقدار و كميت هم ندارد.

از آنچه كه گفتيم معلوم شد كه وجود، نوع هم نيست زيرا هر نوعى (مثل ماهيت كلى انسان) به وسيله خصوصيات فردى تحصل و تحقق خارجى پيدا مى‏كند ولى وجود خود، بالذات تحصل و تحقق دارد.

نوعيت و جنسيت و جسميت و ماده و صورت بودن و مقداريّت و... همگى از وجودند ولى وجود خود هيچ يك از اينها نيست.

(40)

فصل هشتم

«نفس الامر»؟

كلمه ثبوت و تحقق را لااقل در سه مورد متفاوت به كار مى‏بريم: 1ـ ثبوت وجود، 2ـ ثبوت ماهيات به وسيله وجود، 3ـ ثبوت مفاهيم اعتبارى عقلى، كه از خارج به طور مستقيم گرفته نشده‏اند و فقط عقل به علت ضرورت و نياز، آنها را با نوعى تحليل عقلى به دست آورده و اعتبار كرده است، مانند مفاهيم وجود و عليت و...

اين گونه مفاهيم گر چه مصاديقى دارند ليكن همچون ماهيات در ذات و حدّ مصاديق خود داخل نيستند. فرق انسان و علّيت را به خوبى درك مى‏كنيد، اولى ماهيت و ذات افراد است ولى عليت ذات يك شى‏ء نيست و در ماهيتش اخذ نشده است. وجود و وحدت و... هم همين طور.

«حسن» انسان است و گاهى زنده است و گاهى مرده، موجود است و يا معدوم، پس وجود و عدم و وحدت و كثرت و... در حد و ذات «حسن» مأخوذ نشده‏اند. وجود به ذاته تحقق و ثبوت دارد و اصل هر ثبوتى است، ماهيت به وسيله وجود ثبوت و تحقق دارد، ولى در ذات ماهوى افراد دخالت دارد، مفاهيم اعتبارى مزبور به وسيله وجود نوعى تحصل و ثبوت دارند، ليكن نه بالذات ثبوت دارند و نه در ذات افراد دخالت دارند.

جامع هر سه گونه ثبوت را، ثبوت نفس الامرى اصطلاح كرده‏اند، «نفس الامر» يعنى واقع يك چيز. هر چه كه هست و هر طور كه هست.

(41)

صدق و كذب هر قضيه‏اى را هم با نفس الامر مى‏سنجند.

برخى قضايا موضوع خارجى و حكم خارجى دارند، مثل: «خداوند موجود است» يا «مردم شهر همگى بيرون رفتند» يا «انسان بالقوه خندان است»، صادق بودن اين قضايا با مطابقتشان با خارج است. و برخى قضايا موضوعشان ذهنى است، خواه حكم خارجى داشته باشند و يا حكمشان هم ذهنى باشد مثل: «هر كلى يا ذاتى است يا عرضى». و «انسان نوع است». صادق بودن اين قضايا به اين است كه با ذهن تطبيق كند، چون ظرف ثبوت اين قضايا، ذهن مى‏باشد.

در يك كلمه، صادق بودن اين قضايا به اين است كه با «نفس الامر» مطابق باشند. ثبوت نفس الامرى به طور مطلق اعم از ثبوت ذهنى و خارجى است. و اصطلاح «نفس الامر» در فلسفه به همين معنى است.

بعضى گفته‏اند(1) اصطلاح نفس الامر به معناى عقل مجرد است كه وجودى فوق مادى است و عقل كلى ناميده مى‏شود، در برابر عقلهاى انسانها كه عقول جزئى نام دارند. در عقل كلى صور هم علوم و تصديقات صادق ـ ذهنى يا خارجى ـ قرار دارد و قضاياى صادق آنهاهستند كه با نفس الامر يعنى صور ادراكى عقل مجرد مطابقت داشته باشند.

ولى بايد پرسيد: صور ادراكى خود عقل مجرد را چگونه به صدق و كذب توصيف مى‏كنيد، بالاخره آنها هم قضايايى ادراكى و علمى هستند و صدق دارند، اگر آنها صادق‏اند فقط به علت مطابقتشان با واقع است و خودشان اصل نيستند. واقع و خارج آن قضايا اصلند.


1 .ـ خواجه نصير طوسى اين عقيده را دارد.

(42)

فصل نهم

«شيئيّت و وجود»

به نظر ما شيئيت و وجود تلازم مفهومى دارند و عدم با «لاشيئيت» همين طور. عدم بطلان محض است و هيچگونه ثبوتى ندارد. «ثبوت» همان معناى وجود را مى‏دهد ـ به هر نحو ـ، و نفى معناى عدم را مى‏رساند. دليل مطلب ما هم اين است كه فطرت و وجدانمان به خوبى درك مى‏كند كه عدم بطلان محض است و هيچ گونه شيئيتى ندارد.

متكلمين معتزلى مذهب مى‏گفته‏اند: ثبوت اعم از وجود است يعنى ممكن است چيزى موجود نبوده، معدوم، ولى ثابت باشد، اينها معدومهاى ممكن الوجود را اين طور مى‏دانند، مثلا سيمرغ گر چه معدوم است و وجود ندارد ليكن ثبوت دارد. و در مقابل، نفى هم اخص از عدم است، يعنى هر عدمى نفى نيست، نفى فقط، در معدومهايى است كه ممتنع باشند مثل اجتماع دو نقيض يا شريك خدا.

برخى ديگر از اين متكلمين گفته‏اند: ميان وجود و عدم واسطه‏اى است به نام حال. «حال» صفتى است كه نه موجود است و نه معدوم، ولى موصوفش وجود دارد. صفات اضافيه انتزاعى كه ما بازاء مستقلى در خارج ندارند اينطورند مثل عالميت، قادريت، والديّت (پدر بودن) و.... مثلا «حسن» وجود دارد علم حسن هم وجود دارد ليكن عنوان عالم بودن و همين طور پدر بودن و توانا بودن و... چيزهايى نيستند كه وجود داشته باشند، و لكن در عين حال معدوم هم نيستند، چون مى‏بينيم كه با اشياء و افراد خاصى ارتباط دارند، و فى المثل عالم بودن

(43)

را هيچ گاه به در و ديوار تطبيق نمى‏كنيم، پس نه وجود دارند و نه عدمند. واسطه‏اى ميان آن دو هستند. البته ثبوت و نفى در برابر هم بوده هيچ گونه واسطه‏اى ندارند...

ولى ما مى‏دانيم كه ميان وجود و عدم، و همين طور نفى و اثبات هيچ گونه واسطه‏اى نيست. ثبوت هم با وجود فرقى ندارد و فقط اختلاف تعبير است. اگر ثبوت را گاهى به معناى اعم به كار مى‏بريم وجود را هم مى‏توانيم به همان معناى عام به كار بريم

عالميت و قادريت و... هم نوعى وجود دارند. البته وجود اعتبارى انتزاعى، كه به وسيله منشاء انتزاعشان تحقق اعتبارى دارند. اگر وجود مستقل خودشان را مى‏خواهيد بايد بگوييم اين طور وجود را ندارند و عدمند. پس آنها هم واسطه نيستند.

فصل دهم

«عدمها نه امتيازى از هم دارند و نه عليتى ميانشان حكمفرماست»

عدم چيزى نيست و شيئيت و ثبوتى ندارد تا عدمى در برابر عدمى ديگر قرار گيرد و امتيازى از يكديگر پيدا كنند. البته منظورمان امتياز ذاتى عدم است. ممكن است بالعرض و به تبع وجودات، عدمى در برابر عدم ديگر قرار گيرد، و امتيازى از يكديگر پيدا كنند، قوه واهمه مى‏تواند عدم را به ملكات (وجودهاى متوقع) و يا هر نوع وجودى اضافه كند و بدين وسيله عدمى از عدم ديگر ممتاز شود، يعنى بالعرض و به تبع امتياز وجودها از يكديگر. مثلا عدم بينايى غير از عدم شنوايى

(44)

است و عدم زيد غير از عدم عمرو است، ولى اين غيريت به اعتبار غيريت زيد و عمرو (دو وجود) و يا بينايى و شنوايى (دو وجود متوقع = ملكه) مى‏باشد.

و به همين دليل يعنى (لا شيئيت عدم)، اساسا اعدام با يكديگر عليت هم ندارند، عدم چيزى نيست تا تأثير در چيز ديگر كند. اينكه مى‏بينيد مى‏گويند: عدم علت، علت عدم معلول است. و يا احيانا موارد خاص اين قاعده كلى را بيان كرده فى المثل بعنوان مصداق آن قاعده مى‏گويند: «ابر نبود و در نتيجه باران نيامد»، اينها تعبيراتى مسامحى هستند و معناى حقيقش اين است كه عليتى كه ميان ابر و باران است تحقق نيافت. نظير اين مطلب در علم منطق، كسانى كه قضاياى سالبه را اصلا قضيه نمى‏دانند ـ زيرا حكمى نشده تا قضاوتى شده باشد و قضيه باشد و با اين وصف ـ مى‏گويند: فلان قضيه، قضيه سالبه حمليه يا سالبه شرطيه است و امثال اين تعبيرها، همه تسامحى است. در سالبات سلب الحمل است و سلب الشرط است و سلب القضاء است. نه قضاوت و حكم و حمل و شرط سلبى.

ممكن است بگوييد: «بنابراين، آنچه را هم كه به عنوان مثالى براى اعتباريات عقلى در قضايا ذكر كرديد كه وجود خارجى نداشته و صرفا ذهنى و اعتبار عقلى بودند به كلى از ميان رفته و بى اعتبار مى‏شوند و به تعبير ديگر تسامحى خواهند بود.» ولى توجه كنيد كه ما آنها را به عنوان مثالى براى قضاياى نفس الامرى آورديم، نه به عنوان يك قضيه حقيقى واقعى. تسامحى بودن قضيه منافاتى با نفس الامرى بودنش ندارد، و جزء قضاياى كاذبه نمى‏شود، و همين مثال مورد كلام هم همين طور

(45)

است يعنى قضيه: «علت ميان ابر و باران تحقق نيافت» نيز ـ كه حقيقت قضيه: «نبود ابر علت نبود باران است» مى‏باشد ـ يك قضيه نفس الامرى است، با اينكه سالبه است و ثبوت و وجودى ندارد.

فصل يازدهم

«عدم مطلق خبرى ندارد»

پيش از اين گفتيم كه عدم، بطلان محض بوده لا شى‏ء است در اين صورت بديهى است كه نمى‏توان از آن خبرى داد، زيرا هر گونه خبرى بايد درباره يك «چيزى» باشد.

شبهه معروفى را اينجا معمولا ذكر مى‏كنند و آن اينكه خود جمله شما نقيض مدعاى شما را ثابت مى‏كند! وقتى كه مى‏گوييد: «عدم مطلق خبرى ندارد» در همين جمله از عدم مطلق خبر داده‏ايد! مگر خبر چيست؟ خوب، همين كه مى‏گوييد خبرى ندارد.» خودش خبر است!

حل شبهه مزبور متوقف بر درك مطلبى است كه در بحث وحدت و كثرت درباره حمل مى‏گوييم. خلاصه آن مطلب اين است كه حمل دو گونه است حمل اولى ذاتى و حمل شايع صناعى.

حمل اولى در موردى است كه موضوع و محمول، اتحاد مفهومى داشته باشند و فقط به وجهى اعتبارى، اختلاف داشته دو تا مى‏شوند (اگر هيچ گونه اختلاف حتى اعتبارى هم نداشته باشند كه ديگر موضوع و محمول به عنوان دو چيز در برابر هم قرار نمى‏گيرند و قضيه تشكيل نمى‏شود. توضيح اختلاف اعتبارى را در بحث وحدت و

(46)

كثرت مى‏آوريم، انشاءالله تعالى)، مثل انسان انسان است.

حمل شايع در مواردى است كه اتحاد وجودى ميان موضوع و محمول برقرار باشد ولى مفهوماً اختلاف داشته، دو مفهوم باشند مثل انسان خندان است.

لازم است توجه كنيم كه وقتى مى‏گوييم معدوم مطلق، به صرف گفتن و تصور ذهنى آن، ديگر معدوم مطلق نيست بلكه يك موجود ذهنى مى‏شود. معدوم مطلق فقط مفهوماً معدوم است نه وجوداً و مصداقاً. به حمل اولى ذاتى معدوم است نه به حمل شايع.

با اين توضيح معلوم مى‏شود كه مى‏توانيم معدوم مطلق را ـ كه تصورش كرده‏ايم و موجودى ذهنى شده است ـ موضوع يك قضيه قرار داده خبرى برايش بياوريم، همان خبر «بى خبرى».

با اين توضيح حل شبهه بسيارى قضاياى ديگر هم كه توهم تناقض در آنها شده است روشن مى‏شود. مثلا مى‏گويند «جزئى جزئى است» با اينكه مى‏دانيم جزئى. كلى است نه جزئى. مگر نه اين است كه هر مفهومى كه مصاديق متعددى مى‏تواند داشته باشد كلى است و مگر نه اينكه جزئى را موارد و مصاديق بسيار است، مثل حسن و تقى و...، اين كتاب و لباس و... اينها همه افراد و جزئيات هستند پس چطور جزئى، جزئى است؟!.

و يا مى‏گويند: شريك خداوند ممتنع است، با اينكه همين مفهوم شريك خدا را در ذهن تصور مى‏كنيم، و هر چه تصور شد يك موجود ذهنى است كه ممكن بوده و موجود شده است و نه ممتنع.

و يا اينكه مى‏گويند: هر شى‏ء يا در ذهن ما تحقق دارد و يا تحقق

(47)

ندارد، با اينكه همين مفهوم: در ذهن، تحقق ندارد، در ذهن جاى گرفته است و ثبوت ذهنى دارد.

حل همه اين مشكلات با همان يك كلمه است، حمل اولى و ثانوى.

جزئى به طور حمل اولى ذاتى، جزئى است، يعنى مفهوم جزئى همان مفهوم جزئى است، و هيچ مفهومى از خودش جدا نيست، ولى مصداقاً و به حمل شائع و ثانوى، جزئى، كلى است. زيرا از نظر وجود خارجى، مفهوم جزئى بر مصاديق زيادى انطباق دارد. شريك خداوند هم مفهوماً خودش است يعنى همان شريك خداوند! ليكن در وجود چيزى نداريم كه واقعا و مصداقا شريك خدا هم باشد.

غير ثابت در ذهن هم مفهوماً خودش است. غير ثابت در ذهن، همان مفهوم غير ثابت در ذهن است. ولى به مجرد تصور آن مى‏شود ثابت در ذهن، پس به حمل اولى غير ثابت در ذهن، است ولى به حمل شايع همان مفهوم مى‏شود ثابت در ذهن مى‏باشد.

فصل دوازهم

«برگشت، معدوم ممتنع است»(1)

فلاسفه گفته‏اند: اعاده معدوم، به عينه ممتنع است. عده‏اى از متكلمين نيز همين عقيده را پذيرفته‏اند ليكن بيشتر متكلمين قائل به جواز اعاده معدوم شده‏اند.


1 .ـ مرحوم استاد در كتاب نهاية اينطور عنوان كرده‏اند: لا تكرر فى الوجود = در هستى تكرار نيست.

(48)

ابن سينا گفته است: «امتناع اعاده معدوم از بديهيات است و احتياج به استدلال ندارد». واقعا همين طور است. مسئله بديهى است و از نوع بديهى فطرى هم مى‏باشد. وجدان قضاوت مى‏كند كه حيثيت و همه جهات معدوم، باطل شده و چيزى نيست تا توصيف اعاده را بپذيرد.

آنها كه مسئله را نظرى مى‏دانند، استدلالهايى كرده‏اند از جمله اينكه: اگر ممكن باشد چيزى كه در يك زمان معدوم شده، در زمانى ديگر اعاده شود لازمه‏اش اين است كه ميان يك شى‏ء و خودش، يك «عدمى» فاصله شود، يعنى يك موجود باشد در دو زمان با فاصله عدم در ميان دو زمان مزبور! و با كمتر توجهى محاليّت آن آشكار است.

ديگر اينكه: مى‏دانيم كه اشباه و نظائر (چيزهايى كه از هر نظر همسانند) حكمى يكسان دارند. و بنابراين اگر اعاده يك چيز پس از انعدامش ممكن باشد حتما ايجاد چيزى شبيه آن هم ممكن خواهد بود چه ابتدائا و چه ثانيا. آنگاه پيداست كه نظير ابتدائى با وجود اعاده‏اى يك چيز هيچ فرقى ندارند چون هر دو (نظير ابتدائى و وجود اعاده‏اى) از هر نظر يكسانند. آن وقت لازمه‏اش اين مى‏شود كه اجتماع مثلين بشود. و مى‏دانيم كه اجتماع مثلين محال است. چون مستلزم عدم امتياز ميان دو وجود است. با اينكه چون دو تا هستند بايد ميانشان امتياز باشد و چون از هر نظر مثل يكديگرند امتيازى ندارند ـ دقت فرماييدـ

دليل سوم: اعاده معدوم، مستلزم اين است كه وجود اعاده‏اى عينا همان وجود ابتدائى باشد! و مى‏دانيم كه اين موجب انقلاب ذاتى مى‏شود، يعنى وجود ابتدائى يك انقلاب هويتى پيدا كرده، وجود اعاده‏اى بشود، و يا خلاف فرض مى‏شود يعنى آنچه را وجود ابتدائى فرض مى‏كرديم، وجود اعاده‏اى از كار در آمده است. ملازمه مزبور به

(49)

خوبى روشن است، آخر اعاده معدوم عينا مستلزم اين است كه وجود اعاده‏اى، همان وجود ابتدائى در ذات و همه خصوصيات حتى خصوصيت زمانى، بشود.

دليل چهارم: اگر اعاده معدوم ممكن باشد. مى‏پرسيم چند مرتبه اعاده شود؟ آخر فرقى ميان اعاده ا ول و دوم و... تا بى نهايت نيست، تعداد خاصى هم ترجيح بر تعداد ديگر ندارد. همان طور كه فرقى ميان خود وجود ابتدائى و اعاده‏اى نبود، آن وقت شماره اعاده و تكرار هيچ حدى نداشته تا بى نهايت پيش مى‏رود. با اينكه لازمه هر وجود شخصى اين است كه عدد معينى باشد. خلاصه اينكه تشخّص و تعيّن لازمه هر وجودى است، مى‏دانيم كه هر چيزى تا شخصى نشود وجود پيدا نمى‏كند، ولى عدد خا صى از اعاده‏ها تعيين ندارد و شخصى نمى‏شود و در نتيجه نمى‏تواند موجود شود. پس اعاده امكان ندارد. لازمه جواز اعاده، جواز بى نهايت اعاده است و هيچ عددى خاص از اعاده‏ها ترجيح بر ديگر شماره‏ها ندارد پس مشخص نمى‏شود و وجود پيدا نمى‏كند.

توجه كنيد كه اينجا نمى مى‏توان گفت: «اصل اعاده ممكن است مقدارش را به خواست و مصلحت اعاده كننده (خداوند) وامى‏گذاريم..»! زيرا خواست و مشيت خداوند گزاف و بدون ملاك نمى‏باشد و شماره خاصى از اعاده‏ها ـ يك مرتبه يا بيشتر ـ هيچ امتيازى بر ديگر شماره‏ها ندارد.

معتقدان امكان اعاده معدوم گفته‏اند: اگر اعاده معدوم محال باشد، يا به خاطر ذات و ماهيت وجودى آن و يا لازمه ماهيت آن است و در اين صورت از اول نمى‏بايست موجود شده باشد. چيزى كه ذاتا محال

(50)

است از اول امكان وجودى ندارد. و يا به جهت عوامل عارضى نمى‏تواند اعاده شود، و در اين صورت كار آسان است، زيرا عوامل عارضى زودگذر است، وقتى از بين رفت اعاده مى‏شود.

ولى با دقت در دليلهاى پيشين به خوبى روشن مى‏شود كه اشكال اعاده معدوم نه در ذات ماهوى يك شى‏ء است، بل كه اشكال در لازمه وجود ثانوى است، نه در ذات و ماهيت شى ء و نه در وجود نخستين.

واقعيت اين است كه مهمتر چيزى كه متكلمين را وادار به قبول عقيده جواز اعاده معدوم كرده است اين است كه تصور كرده‏اند: «معاد كه از اصول قطعى همه اديان است از نوع اعاده معدوم است».(1) ولى مى‏دانيم كه مرگ انعدام و زوال نيست تا معاد اعاده معدوم باشد، بلكه استكمال و حركت تكاملى است.

نگوييد كه: «مرگ استكمال روحى ـ فقط ـ است، استكمال بدنى و جسمى كه نيست، و بنابراين بر گرداندن بدن در روز قيامت از نوع اعاده معدوم خواهد بود.»

زيرا شخصيت انسان به وسيله روح اوست كه محفوظ است و بدنش كه دائما در تغيير است اثرى در اين جهت ندارد و بنابراين انسانى كه در قيامت مى‏آيد، روحاً و بدناً همان انسانى است كه در دنيا بوده است خواه مرگ، تكامل روح فقط باشد و بدنى كه با روح مى‏آيد يك بدن تازه‏اى باشد، و يا مرگ تكامل روح و بدن هر دو باشد و بدنى كه در قيامت همراه روح مى‏آيد همان بدن دنيوى باشد كه حركت


1 .ـ از جمله به شرح مواقف ص 579 رجوع شود. اشاعره و برخى از علماء معتزله اين عقيده را داشته‏اند.

(51)

تكاملى كرده و به صورتى ديگر در قيامت آمده است. خلاصه اين كه انسان روحاً و بدناً همان است كه در دنيا بوده است.

در دنيا هم دائما بدن در تغيير است (تغيير تكاملى، و در پيرى هم حركت قهقرائى) ولى شخص همان شخص است و اگر در گذشته جرمى كرده پس از ساليان دراز كه او را مى‏بينند، هم او را مجرم مى‏شمارند و در ثواب و عقاب، وحدت شخص را به وحدت روح مى‏بينند.

(52)





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما