صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله هشتم: تقسيم موجود به واحد و كثير


فصل اول

«معناى واحد و كثير»

حقيقت اين است كه مفهوم وحدت و كثرت از جمله مفاهيم عمومى است كه بى واسطه در ذهن ما نقش مى‏بندند. درست مثل مفهوم وجود و امكان و نظائرشان.(1) و بدين جهت است كه تعريفهائى كه كرده‏اند مثل: «واحد آن است كه تقسيم نشود» يعنى از جهت عدم انقسامش واحد نام دارد. و «كثير آن است كه تقسيم بشود» يعنى از جهت انقسامش كثير نام دارد...، تعريفهائى لفظى هستند.

اگر تعريفهائى حقيقى بودند بى اشكال نبودند چون تصور مفهوم واحد متوقف بر تصور معناى انقسام است كه معناى كثرت همان است و معناى كثرت هم متوقف بر فهم معناى انقسام است كه خود كثرت است. اگر بخواهيم وحدت را بفهميم بايد كثرت را بفهميم و اگر بخواهيم كثرت را بفهميم بايد انقسام را بفهميم. انقسام هم چيزى جز همان مفهوم كثرت نيست.

به هر حال وحدت، جهت عدم انقسام شى‏ء است و كثرت، جهت انقسام شى‏ء. البته اين گفته اشاره است به همان چه كه خودمان مى‏دانيم و در ذهنمان حضور دارد. نخواستيم تعريف حقيقى بكنيم.


1 .ـ بيشتر فلاسفه و اهل كلام در اينجهت اتفاق نظر دارند به اسفار ج 2، ص 82، و مباحث المشرقية فخر رازى ج 1، ص 83، رجوع شود.

(169)

«تذكّر»

وحدت از نظر مصداق و مورد با وجود مساوى است. هر چه واحد است موجود است و هر چه موجود است واحد است، ولى از نظر مفهوم با يكديگر مباين هستند. يكى بودن با هست بودن، دو مفهوم جداگانه هستند.

ممكن است بگوييد: تقسيم موجود به طور كلى، به واحد و كثير، مستلزم اين است كه كثير مانند واحد، موجود باشد و از اين جهت كه واحد مقابل كثير قرار گرفته مستلزم اين است كه كثير غير از واحد و مباين با آن باشد، چون دو قسم با يكديگر مباين هستند. و بنابراين برخى موجودها يعنى كثير، واحد نيستند با اين كه موجودند. آن وقت چطور مى‏گوييد هر موجودى واحد است؟!

ولى توجه كنيد كه واحد دو اعتبار دارد: 1ـ اعتبار فى نفسه و بدون مقايسه كثير با آن. در اين حساب شامل كثير هم مى‏شود، زيرا كثير هم از اين جهت كه موجود است واحد است يعنى يك وجود دارد ـ وجود واحد ـ يعنى يك مجموعه حساب مى‏شود و وقتى مى‏گوئيم: يك...يعنى واحد. و بدين جهت است كه عدد عارضش مى‏شود، مى‏گوييم: «يك دهه، دو دهه» و حتى مى‏گوييم: «يك كثرت و تعداد و چند كثرت و عدّه». 2 ـ اعتبار مقايسه‏اى ـ مقايسه با كثير. از اين جهت مباين و مقابل با كثير است.

توضيح اين مطلب را از بحث وجود بخواهيد: وجود را گاهى فى نفسه و به طور مطلق و در برابر عدم حساب مى‏كنيم در اين صورت مى‏شود عين خارج و خارجيّت و عين اثر دارى. ولى گاهى وجود را در

(170)

مقايسه انواع داخلى‏اش حساب كرده

مى‏بينيم گاهى آثارى دارد و گاهى ندارد، گر چه در اين صورت نداشتن آثار هم نوعى آثار ديگر را دارد ولى به هر حال در قياس به آن آثار منظور كه ندارد، بى اثر است. آن گاه وجود بى اثر (بى اثر در قياس با آن آثار مخصوص) را وجود ذهنى مى‏ناميم. و وجود با اثر را (كه مقياس ما بود) وجود خارجى مى‏ناميم.

و اين تقسيم كه در قياس انواع داخلى وجود بوده هيچ گونه منافاتى با تساوى وجود با خارجيت و ترتب آثار ندارد. آن در حساب كلى وجود و قياس با عدم بود، و اين در حساب خاص انواع و مقياس داخلى وجود.

وحدت را هم اين طور حساب كنيد. گاهى مفهوم واحد را به طور مطلق و بدون قياس داخلى حساب مى‏كنيم در اين صورت وحدت با وجود مساوى است، هر موجودى از نظر وجودش واحد است يعنى بالاخره يك وجود دارد. ولى گاهى شى‏ء واحد را حساب مى‏كنيم و مى‏بينيم كه در يك حال صفت وحدت را دارد و در حالت ديگر ندارد مثل يك عدد انسان و چند انسان. در اين حساب چند انسان را كثير حساب مى‏كنيم و در برابر يك عدد انسان قرار مى‏دهيم، با اين كه اگر آن چند انسان را يك جا و در يك عنوان وجودى قرار داده‏ايم آنها هم بالاخره يك وجود و يك مجموعه و يك اعتبار، دارند، يك وجود در همان اعتبارى كه بنا به آن اعتبار به يك نام خوانده‏ايم و مثلا گفته‏ايم: «اين 10 نفر». مجموعه 10، يك واحد است، واحد دهه، «يك دهه». اين تقسيم و مقابله با تعبير كلى: هر واحد مساوى با وجود است و بر عكس. هيچ گونه منافاتى ندارد.

(171)

فصل دوّم

«اقسام واحد»

واحد يا حقيقى است و يا غير حقيقى. واحد حقيقى آن است كه بنفسه و بدون واسطه د رعروض (و مجازيت)، موصوف به وحدت بشود مثل يك عدد انسان. واحد غير حقيقى بر خلاف اين است مثل انسان و اسب كه با اينكه دو موجودند ولى چون در حيوانيت اشتراك و اتحاد دارند مى‏گوييم: در جنس حيوانى خود يكى هستند كه در حقيقت وصف وحدت براى آنها نيست بلكه براى جنسشان مى‏باشد.

واحد حقيقى هم يا چيزى است كه صفت وحدت را (حقيقتا) دارد. و يا اينكه چيزى است كه خودش وحدت است نه اينكه وحدت را دارد. دومى را واحد به وحدت حقه مى‏گويند مثل وحدت در حقيقت خالص و محض هر چيزى، مثل وحدت حقيقت وجود. و در اين صورت واحد و وحدت يكى خواهد بود. اولى (كه صفت وحدت را به عنوان يك وصف دارد) را واحد به وحدت غير حقه مى‏گويند مثل يك انسان.

واحد غير حقه يا وحدت خصوصى را دارد و يا وحدت عمومى. اولى همان است كه وحدت عددى دارد و با تكرارش عدد مى‏سازد و دومى مثل وحدت نوعى و جنسى. اولى مثل يك عدد كتاب، دومى مثل اينكه مى‏گوييم: انسان يك نوع است و حيوان يك جنس است.

واحد خاص يا اينكه هيچ گونه تقسيم ندارد، يعنى نه: تنها وصف وحدتش تقسيم نمى‏شود، موصوف آن هم تقسيم نمى‏شود و يا اينكه موصوف (ذات واحد) تقسيم مى‏شود.

(172)

اولى گاه مثل خود مفهوم وحدت و يا عدم تقسيم (كه مفهوم واحد است و مفادش هم وحدت است. واحد و وحدت در آن يكى است) و گاه چيزهاى ديگر. اينها (چيزهاى ديگر) هم گاهى وضع خارجى داشته قابل اشاره حسى هستند، مثل يك نقطه، و گاهى اين طور نيستند مثل يك موجود مجرد. آن هم يا مجرد كامل است چون عقل كلى و يا تعلقى هم به ماده دارد مانند نفس.

دومى (واحدى كه فقط وحدتش تقسيم نمى‏شود ولى معروض و موصوفش تقسيم مى‏شود) يا بالذات تقسيم‏پذير است مثل يك مقدار (كم ـ مثل مقدار اين كاغذ) و يا بالعرض تقسيم‏پذير است مثل تقسيم يك جسم طبيعى از نظر مقدارش، كه در تقسيم ذهنى ابتدا مقدار جسم تقسيم مى‏شود و سپس به واسطه آن خود جسم.

واحد عام يا عموم مفهومى دارد و يا عموم وجودى به معناى گسترش و سعه وجودى. دومى مثل وجود منبسط كه از خداوند صادر شده و به همه چيز سايه گسترده است. اولى يا وحدت نوعى دارد (وحدت انسان) و يا وحدت جنسى دارد (وحدت حيوان) و يا وحدت عرضى دارد، خاص يا عام، مثل (وحدت مفهوم خندان و يا راه رونده).

واحد غير حقيقى واحدى است كه با وساطت غير خودش موصوف به وحدت مى‏شود مثل حسن و حسين كه واحد نيستند ولى با انسان متحد هستند كه انسان بالحقيقه واحد است، و يا انسان و اسب كه واحد نيستند ولى با حيوان متحد هستند كه حيوان واحد حقيقى است، واحد حقيقى عمومى مفهومى جنسى. واحد غير حقيقى اقسامى دارد كه مربوط به اختلاف واسطه و جهت عرضى وحدت است. وحدت در نوع را (مثل وحدت حسين و حسن) تماثل، و وحدت در

(173)

جنس را تجانس، و در كيف را تشابه، و در كم را تساوى، و در وضع (جهت و ارتباط با اجزاء خود و خارج خود) را توازى، و وحدت در نسبت را تناسب مى‏خوانند. گفته‏اند كه همه اين وحدتها تحقق دارند.
 

فصل سوّم

«هو هويت»

يكى از عوارض وحدت، هوهويت (اين همانى) است چنانكه يكى از عوارض كثرت، غيريّت است. هو هويت يعنى اتحاد دو چيز، در جهتى، با وجود اختلاف در جهت ديگر. روشن است كه اين همان معناى حمل است.

مقتضاى اين معنى اين است كه حمل هر دو معناى مختلفى كه ميانشان نوعى اتحاد (هر جور اتحاد و وحدت كه قبلا گفتيم) باشد، صحيح باشد، ليكن معمولا حمل را مخصوص دو مورد اتحاد دانسته‏اند، و اين اختصاص هم وجهى و علّتى جز رسم و شهرت و تعارف عمل ندارد: 1 ـ مورد اتحاد مفهومى و ماهوى موضوع و محمول، كه گر چه اتحاد حقيقى خواهد بود ليكن به نوعى اعتبار با يكديگر اختلاف دارند مثل اختلاف به اعتبار اجمال و تفصيل، چون انسان حيوان ناطق است كه حدّ (حيوان ناطق كه محمول است) عين مفهوم محدود (انسان) است، و فقط در اجمال و تفصيل تفاوت دارند يكى مجمل و ديگرى تفصيل همان مجمل است. در اين مورد اتحاد موضوع و محمول حقيقى است و اختلافشان بوسيله اجمال و تفصيلى است. و گاهى اختلاف، فقط فرضى است، كه گوئيا فرض اختلاف و

(174)

فرض سلب مفهومى از مفهوم ديگر مى‏شود و همين فرض ابتدائى، نوعى تغاير اعتبارى است ولى سپس حمل بر خود مى‏شود تا فرض تغاير مزبور مردود شود. از همين باب است كه گفته مى‏شود: انسان انسان است. اين نوع حمل (اتحاد مفهومى) را چه با اختلاف اجمال و تفصيل، و چه با اختلاف

فرضى، حمل ذاتى اولى مى‏گويند زيرا كه محمول، ذاتى موضوع است، و از طرفى از بديهيات اوليه است كه تصديقش چيزى بيش از تصور موضوع و محمول نمى‏خواهد.

2 ـ اتحاد وجودى با وجود اختلاف مفهومى مثل انسان خندان است و حسن ايستاده است. اين حمل را حمل شائع صناعى مى‏خوانند چون در مكالمات شيوع دارد و در علوم و صناعات بيشتر به كار مى‏رود.

فصل چهارم

«اقسام حمل شايع»

حمل شايع به حمل «هو هو» و حمل ذو هو حمل تقسيم مى‏شود:

هو هو آن است كه محمول بدون اعتبار چيزى زائد، بر موضوع حمل شود مثل: انسان خندان است. اين را حمل مواطات هم گويند.

ذو هو اين است كه اتحاد محمول و موضوع و حمل آنها محتاج به اعتبار چيزى زائد مثل اشتقاق و يا اضافه مثل كلمه «ذو = صاحب» باشد، مثل حمل در قضيه: حسن عدل است كه چون عدالت اسم معناست و با حسن كه اسم ذات است اتحاد ندارند و حملشان به طور حقيقى امكان ندارد ناچاريم كلمه ذو (= صاحب) را اضافه كنيم و يا از

(175)

كلمه عدل عادل را اشتقاق

نموده عبارت حسن عدل است را اين طور در تقدير و نظر بگيريم كه: حسن صاحب عدل است و يا حسن عادل است.

حمل به بتّى (قطعى) و غير بتّى هم تقسيم مى‏شود: بتّى آن است كه موضوع قضيه، افراد محقق در خارج باشند و عنوان موضوع بر چنين افرادى صدق كند مثل: انسان خندان است و يا انگشتان نويسنده حركت دارد. (كه موضوع اين دو قضيه افراد موجود خارجى مى‏باشد). غير بتّى آن است كه موضوع قضيه افراد مقدر و غير محقق باشد مثل معدوم محض مورد خبر قرار نمى‏گيرد، و يا اجتماع نقيضين محال است. كه معدوم محض، فردى در خارج ندارد و اجتماع نقيضين هم همين طور موردى ندارد. موضوع اين گونه قضايا هيچ گونه تحققى ندارد و فقط افراد فرضى موضوعشان را تشكيل مى‏دهند.

يكى ديگر از تقسيمهاى حمل، تقسيم به بسيط و مركب است كه هليت بسيطه و هليت مركبه ناميده مى‏شوند. هليت بسيط قضيه‏اى است كه محمولش وجود موضوع باشد مثل انسان موجود است و هليت مركبه آن است كه محمولش يكى از آثار وجود موضوع باشد مثل «انسان خندان است».

با اين بيان ضمنا پاسخ اشكالى كه بر قاعده فرعيت (ثبوت شى‏ء لشى‏ء فرع ثبوت المثبت له = ثبوت چيزى براى يك شى‏ء فرع ثبوت آن شى‏ء است) ايراد كرده‏اند، نيز روشن شد. اشكال اين است كه ثبوت وجود براى انسان مثلا در قضيه: انسان موجود است بنابراين قاعده بايد فرع ثبوت قبلى انسان باشد، پس بايد انسان پيش از ثبوت

(176)

وجودش، يك وجود

ديگرى داشته باشد، آن وجود ديگر هم وقتى بخواهد ثبوت و وجود انسان حساب شود بايد پيش از آن موضوعش با يك وجود ديگرى ثابت باشد و همين طور با هر وجودى كه بخواهد موضوع ثابت شود بايد پيش از آن وجودى ديگر باشد و اين تسلسل باطل خواهد بود.

پاسخ اين اشكال همان است كه از توضيح هليت بسيطه روشن شد. هليت بسيطه كه ثبوت چيزى براى يك شى‏ء ديگر نيست تا فرع وجود آن شى‏ء ديگر باشد. هليت بسيطه مثل انسان موجود است، ثبوت يك شى‏ء است، ثبوت انسان است، نه ثبوت چيزى براى انسان.

اين پاسخى است كه مرحوم صدر المتالهين (قده) گفته است. ولى مرحوم محقق دوانى گفته است كه خوب است به جاى كلمه فرعيت كلمه استلزام را به كار ببريم و بگوييم: ثبوت چيزى براى يك شى‏ء مستلزم ثبوت آن شى‏ء است نه فرع آن. مستلزم ثبوت آن است يعنى آن هم بايد باشد ولى نه فرع آن كه معنايش اين است كه قبلا بايد باشد.

روشن است كه مفهوم اين پاسخ دوانى اين است كه اشكال را پذيرفته و سنگر خود را خالى كرده است.

فخر رازى هم گفته است كه: اين كه مهم نيست، خوب، قاعده فرعيت را با هليت بسيطه تخصيص بزنيد و بگوييد: اين قاعده در غير هليات بسيطه است. ايشان خيال كرده است كه قاعده فرعيت يك قانون قرار دادى است كه با يك قرار و نشست و برخاست خود تخصيص بزنيم. حكم عقل است و عقل را كه نمى‏توان با قرار دادهاى خود تخصيص زد.

(177)

فصل پنجم

«غيريّت و تقابل»

سابقا گفتيم كه يكى از عوارض كثرت، غيريّت است. غيرّيت به ذاتى و غير ذاتى تقسيم مى‏شود. غيريت ذاتى آن است كه مغايرت ميان يك چيز با چيز ديگر بالذات باشد مثل مغايرت وجود و عدم. اين را تقابل مى‏گويند. غيريّت غير ذاتى آن است كه مغايرت ميان آن دو به خاطر چيزهاى ديگر باشد نه بالذات مثل جدائى شيرينى از سياهى در شكر و ذغال، و گرنه ممكن است يك جا هم جمع شوند و شيرينى سياهى درست شود. اين را تخالف مى‏گويند.

غيريّت ذاتى كه همان تقابل است اين طور تعريف شده است: امتناع اجتماع دو چيز در يك محل و يك زمان در جهت واحد. آنگاه گفته‏اند: چنين تغايرى چهار قسم است، زيرا متقابلان يا هر دو وجودى هستند و يا نه، و در صورت اول يا هر دو آنها در مقايسه با ديگرى مفهوم مى‏شوند، در اين صورت متضايفان هستند و تقابلشان را تقابل تضايف مى‏گويند مثل بالائى و پستى و يا اين طور نبوده مستقلا مفهوم مى‏شوند مثل سياهى و سفيدى و در اين صورت متضادان هستند و تقابلشان را تقابل تضاد مى‏گويند و اگر هر دو وجودى نيستند مسلما يكى از آن دو وجودى است و ديگرى عدمى، زيرا اگر هر دو عدمى باشند كه تقابلى با هم ندارند. اعدام با يكديگر دعوا و نزاع و تقابلى ندارند. وقتى يك وجودى و ديگرى عدمى بود اگر موضوعى كه

(178)

صلاحيت و پذيرش هر دو را

داشته باشد در كار باشد مثل كورى و بينائى، تقابلشان را تقابل عدم و ملكه مى‏گويند، و اگر چنين موضوعى در كار نباشد نفى و اثبات مطلق بوده و متناقضان هستند و تقابلشان را تقابل تناقض مى‏نامند. اين بيانى است كه فلاسفه معمولا دارند.

(در مورد عدم و ملكه بهتر است بگوييم: موضوعى در كار باشد كه استعداد وجود را دارد و توقع وجود در آن است و عدم خلاف قاعده است).

ديگر اين نكته را لازم نيست بگوييم، خود توجه داريد كه يكى از خصوصيات هر گونه تقابلى اين است كه بايد دو طرف در كار باشد، زيرا تقابل ميان دو طرف تحقق مى‏يابد. تقابل يك نوع نسبت ميان دو متقابل است و بديهى است كه نسبت بايد ميان دو طرف باشد.

فصل ششم

«تقابل تضايف»

يكى از خصوصيات تضايف اين است كه متضايفان در وجود و عدم، و قوه و فعل، همگن و مماثل يكديگرند. وقتى يكى موجود شد ديگرى هم حتما موجود است، و وقتى يكى از آن دو معدوم باشد ديگرى هم حتما معدوم است. و وقتى يكى بالفعل يا بالقوه باشد ديگرى هم يقينا همان طور خواهد بود. مقتضاى اين مطلب اين است كه متضايفان با هم هستند و هيچ يك بر ديگرى هيچ گونه تقدم ندارد، نه ذهنا و نه خارجا.

(179)

فصل هفتم

«تقابل تضاد»

همان طور كه از تقسيم گذشته به دست آمد تضاد اين است كه دو امر وجودى غير متضايف، تغاير ذاتى داشته باشند يعنى ذاتا قابل جمع نباشند.

تضاد احكام و خصوصياتى دارد از جمله اينكه ميان اجناس عاليه مقولات دهگانه تضادى نيست زيرا. آنها قابل جمع هستند و بيشتر از يكى‏شان در يك مورد جمع مى‏شوند چنان كه كم و كيف و... در يك جسم جمع‏اند. انواع هر يك از آنها هم با انواع مقوله ديگر قابل جمع هستند. همين طور اجناسى كه تحت يكى از مقولات مزبور است با اجناس مقوله ديگر. مثلا رنگ با طعم با اينكه دو جنس از اجناس در كيف مبصر و مطعوم هستند يك جا جمع مى‏شوند. بنابراين تضاد فقط ميان دو نوع اخير از هر مقوله‏اى كه جنس قريب واحدى دارند تحقق پيدا مى‏كند مثل سياهى و سپيدى كه زير جنس قريبشان (رنگ) داخلند. اين بيان فلاسفه در اين زمينه است و دليل انحصار تضاد در دو نوع مزبور هم فقط استقراء مى‏باشد.(1)

يكى از خصوصيات تضاد اين است كه حتما بايد موضوعى در كار باشد كه متضادان بر آن وارد شوند. چون اگر يك موضوع شخصى مشترك نباشد، چگونه اين را تفسير كنيم كه: نبايد يك جا جمع شوند.


1 .ـ فلاسفه مشاء اينطور عقيده دارند به اسفار ج 2، ص 112، رجوع شود، از قدماء فلاسفه نقل شده كه داشتن جنس قريب واحد را شرط نمى‏دانند و همينطور كمال اختلاف را.

(180)

در كل عالم هستى كه اشكال

ندارد جمع شوند مثلا سياهى در يك جسم و سپيدى در جسم ديگر تحقق يابد. اينكه محال نيست و اشكال ندارد.

مقتضاى اين مطلب اين است كه ميان وجودهاى جوهرى تضادى نباشد چون موضوعى ندارند كه در آن وجود پيدا كنند، و بنابراين تضاد فقط در عوارض است. برخى از فلاسفه موضوع را به محل بدل كرده و گفته‏اند. بايد: محلى واحد داشته باشند، تا صورتهاى حاّل در مواد جوهرى را نيز شامل شود، آخر ماده نسبت به صورت، موضوع نيست ولى محل هست. موضوع بى نياز از عرض است، ولى ماده كه محل است بى نياز از صورت نيست.

از جمله احكام تضاد اين است كه ميان متضادان، كمال اختلاف مى‏باشد. اگر چند امر وجودى متغاير داشته باشيم كه يكى‏شان به ديگرى نزديكتر از ساير آنها باشد متضادان فقط دو طرف امور مزبور هستند كه ميانشان كمال دورى و اختلاف است. مثلا سياهى و سپيدى را در نظر بگيريد، رنگهاى زيادى ميان آن دو هستند كه بعضى‏شان به طرف سياهى نزديكترند و بعضى‏شان به طرف سپيدى. مثلا زرد به سپيدى نزديكتر از قرمزى است. متضادان فقط سپيدى و سياهى هستند. رنگهاى ديگر كه وسط واقع شده‏اند ضدّ حساب نمى‏شوند. (بنابراين كه ما سياهى و سپيدى را رنگ بدانيم، تفصيل مطلب را در علوم تجربى ببينيد.)

با تفصيلى كه تاكنون گفتيم سرّ تعريف فلاسفه درباره متضادان معلوم مى‏شود. و نيازى به توضيح مجدد نمى‏بينيم. آنها گفته‏اند: متضادان دو امر وجودى هستند كه بر يك موضوع ورود مى‏كنند، و زير يك جنس قريب قرار دارند و ميانشان كمال اختلاف است.

(181)

فصل هشتم

«تقابل عدم و ملكه»

عدم و ملكه را عدم و قنيه نيز مى‏خوانند و به هر حال آن دو عبارتند از يك امر وجودى براى موضوعى كه صلاحيت اتصاف آن را دارد و عدم آن امر وجودى در موضوع مزبور، مثل بينائى و كورى در موضوعى كه صلاحيت بينائى دارد. حالا ببنيم موضوع آنها چيست و كدام جنبه يك موجود، موضوع در اين مسئله مى‏باشد؟

اگر موضوع ملكه را طبيعت نوعى يا جنسى يك موجود بگيريم. نفس طبيعتى كه صلاحيت داشتن ملكه را اجمالا دارد و تقيد به وقت خاص را اصلا اعتبار نكنيم مى‏گويند عدم و ملكه حقيقى. و به اين حساب چشم نداشتن عقرب هم كورى و عدم ملكه حساب مى‏شود، زيرا جنس كلى آن كه حيوان است موضوعى است قابل چشم، گر چه نوع خاص مزبور (عقرب) به طورى كه گفته شده قابليت چشم ندارد. همين طور ريش نداشتن انسان پيش از زمان لحيه، عدم ملكه است چون نوع انسان قابل لحيه است، هر چند گروه خاص نابالغان قابل لحيه نيستند.

و اگر طبيعت شخصى يك موجود را موضوع بگيريم و حتى زمان صلاحيت اتصاف را هم قيد كنيم عدم و ملكه را مشهورى مى‏گويند و در اين صورت كسى كه اساسا چشم ندارد و كسى كه هنوز وقت لحيه داشتن او نشده است موضوع عدم و ملكه حساب نمى‏شوند.

(182)

فصل نهم

«تقابل تناقض»

تقابل تناقض يا سلب و ايجاب اين است كه سلب، عينا به مورد ايجاب وارد شود، و با اين حساب تناقض على القاعده در قضايا بايد باشد، ليكن گاهى مضمون يك جمله را تاويل به مفرد مى‏برند و مى‏گويند تناقض ميان وجود و عدم يك شى‏ء است، و يا مى‏گويند نقيض هر چيزى رفع آن است. اين تعبيرها كه دو نقيض را به طور مفرد تفسير مى‏كنند بر اساس برگرداندن مضمون قضيه به مفرد است وگرنه معناى ورود سلب و ايجاب بر يك شى‏ء ورود آن دو بر يك نسبت ميان دو شى‏ء مى‏باشد يعنى در قضايا.

ضمنا اين را هم بگوييم كه: منظور از رفع يك شى‏ء در تعريف اخير طرد و ابطال آن است. رفع انسان لا انسان است، و رفع و طرد لا انسان هم انسان است. اين طور نيست كه عده‏اى تصور كرده‏اند كه رفع يك چيز نفى آن است و بنابراين نقيض انسان لا انسان است و نقيض لا انسان لا لا انسان ـ نفى نفى ـ است و انسان لازمه نقيض است نه خود نقيض... نه، اين طور نيست. اين دگم لفظ پرستى است در حالى كه مقصود روشن است. نفى يعنى طرد و ابطال.

حكم دو نقيض يعنى ايجاب و سلب، اين است كه هيچ گاه با هم جمع نمى‏شوند و با هم نفى هم نمى‏شوند، درست مثل يك قضيه منفصله حقيقيه (يا ايجاب صادق است و يا سلب). و اين مطلب از بديهيات اوليه‏اى است كه صدق هر قضيه‏اى چه بديهى و چه نظرى بر

(183)

آن توقف دارد. چون علم و ادراك تصديقى به هيچ قضيه‏اى تعلق نمى‏گيرد مگر پس از علم به امتناع نقيض آن. مثلا در صورتى مى‏توان قضيه: «عدد چهار، جفت است» را تصديق كرد كه كذب خلاف آن يعنى «عدد چهار، جفت نيست» را به طور قطع بدانيم. به همين جهت است كه قضيه: «اجتماع و

ارتفاع نقيضين محال است» را اولين بديهيات اوليه شمرده‏اند.

يكى از احكام تناقض اين است كه هيچ چيزى در جهان از حكم دو نقيض (در هر تناقضى) خارج نخواهد بود. هر چه را فرض كنيد يا زيد بر آن تطبيق مى‏شود و يا عدم زيد. سپيدى يا عدم سپيدى و همين طور در مثالهاى ديگر.

شايد نيازى به توضيح نباشد كه آنچه پيش از اين درباره ارتفاع نقيضين از مرتبه ماهيت گفتيم منافاتى با مطلب اينجا ندارد. صحبت اين جا، اين است كه هيچ گاه دو نقيض از يك مورد خارجى نفى نمى‏شوند و هر چيزى بالاخره در يكى از دو طرف جاى دارد ولى آنچه در آن بحث (خصوصيات ماهيت) گفتيم اين بود كه ماهيت چيزى است بالاتر از وجود و عدم. نه وجود در ذات ماهيت نهفته است و نه عدم. ماهيت بنفسه فقط خودش مى‏باشد و بس. عريان و عارى.

انسان از حيث ماهيت انسانيت نه موجود است و نه لا موجود. حدّ انسان حيوان ناطق است نه حيوان ناطق موجود و يا حيوان ناطق معدوم. پس آن بحث مربوط به ذات يك شى‏ء است، و اين بحث مربوط به مورد خارجى و تحقق، بدون تقيد به جنبه ذات.

يكى از خصوصيات تناقض اين است كه تناقض در قضايا هشت شرط مشهور دارد كه بدون آنها تناقض تحقق پيدا نمى‏كند. همان

(184)

هشت شرطى كه در كتابهاى منطقى

ذكر شده است. مرحوم صدرالمتالهين وحدت حمل را هم اضافه كرده، و گفته است كه حمل در دو قضيه بايد حتما حمل اولى ذاتى باشد و يا در هر دو حمل شايع صناعى باشد، هر دو مثل هم باشند. و بنابراين اگر بگوييم: «جزئى جزئى است و جزئى جزئى نيست». اگر منظور اين باشد كه جزئى مفهوما جزئى است و موردا و مصداقا جزئى نيست و كلى است، تناقضى نيست.

اين هم به خوبى روشن است، چه اشكال دارد كه جزئى از نظر معنى و مفهوم كلى همان جزئى باشد ولى از نظر مصداق و مورد كلى باشد يعنى كلمه و مفهوم جزئى، خودش كلى بوده خاصيت كلى را داشته باشد و همين طور هم هست.(1)

فصل دهم

«تقابل وحدت و كثرت چگونه است؟»

در اين جهت اختلاف كرده‏اند كه تقابل واحد و كثير بالذات است يا نه؟ و اگر بالذات است متضايفان هستند يا متضادان؟ يا يك نوع مخصوص تقابل است غير از چهار نوع تقابل معروف؟

حقيقت اين است كه اختلاف واحد و كثير اصلا جزو تقابل


1 .ـ وحدتهاى لازم را اگر بخواهيم به تفصيل ذكر كنيم حدود سى وحدت خواهد شد كه سابقا در كتاب «مقصود الطالب» ذكر كرده‏ايم و اگر بخواهيم با جمال برگذار كنيم بهتر است همان جمله غزالى را بگوييم: در هر قضيه‏اى آنچه در قضيه ديگر است بايد رعايت شود مگر كيف و كم و جهت.

(185)

اصطلاحى نيست زيرا اختلاف و تقسيم موجود به واحد و كثير از نوع اختلاف تشكيكى است كه مايه اختلاف به همان مايه اتفاق بر مى‏گردد. مگر كثرت جز همان وحدتهاست كه از اجتماعشان كثرت به وجود آمده است؟ نظير تقسيم موجود به خارجى و ذهنى و يا به بالفعل و بالقوه. ولى تغاير و اختلاف متقابلان تشكيكى نبوده منشاء اختلاف و اتحاد يكى نيستند.
 

«تتميم»:

تقابل ايجاب و سلب يك تقابل حقيقى خارجى نيست بلكه يك تقابل عقلى و با نوعى اعتبار است، زيرا اساسا تقابل نسبت خاصى نسبت است ميان دو متقابل. و نسبت به طور كلى وجودى است رابط و قائم به دو طرف موجود. ولى يكى از دو طرف تناقض، سلب است و سلب، عدم است. عدم چيزى نيست كه طرف واقع شود. ليكن عقل، سلب را طرف فرض كرده عدم اجتماعش با ايجاب را يك اختلاف ذاتى ميان دو چيز مى‏بيند.

ولى تقابل عدم و ملكه اين طور نيست چون عدم در آنجا بهره‏اى از وجود دارد چون عدم مطلق نيست، بلكه عدم صفتى است كه موضوع اقتضاء وجودش را دارد. عدم را از چنين موضوعى انتزاع مى‏كنيم نه از هر موردى. به ديوار نمى‏گوييم: كور، به انسان و حيوان مى‏گوييم. پس يك رابطه خاصى با وجود دارد. همين مقدار رابطه با وجود و اينكه منشاء اين عدم بايد يك وجود خاصى باشد براى نسبت كفايت مى‏كند و نسبت اينجا دو طرف پيدا مى‏كند.

(186)





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما