صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله يازدهم: علم و عالم و معلوم


 

از مباحث گذشته به دست آمد كه موجود، به بالقوه و بالفعل تقسيم مى‏شود، موجود بالقوه همان ماده و ماديات است، و موجود بالفعل غير از آنها يعنى مجردات مى‏باشد. از جلمه عوارض اولى و بدون واسطه مجرد اين است كه يك مجرد علم و عالم و معلوم باشد. زيرا به طورى كه بعدا خواهيم گفت ـ انشاءالله ـ علم عبارت است از حضور يك مجرد براى مجردى ديگر. و بنابراين ـ عارض اولى و بى واسطه بودن بحث علم براى وجود مجرد كه از اقسام اوليه اصل وجود است ـ شايسته است كه در فلسفه عام و اولى، از علم بحث كنيم.

فصل اول

«تعريف علم و نخستين تقيسماتش»

در اين كه ما علم پيدا مى‏كنيم شك نيست، چنانكه مفهوم و معناى علم هم برايمان به خوبى روشن است، در اين فصل فقط مى‏خواهيم اظهر خواص علم را بشناسيم تا مصاديق علم و خصوصيات آنها را بشناسيم.

در بحث وجود ذهنى گفتيم كه ما اجمالا به چيزهائى خارج از وجودمان علم داريم يعنى آنها برايمان حاصل شده با ذات و ماهياتشان برايمان حضور به هم مى‏رسانند، البته نه با وجودات خارجى‏شان كه

(229)

منشأ آثار خارجى هستند. اين قسم علم را علم

يك نوع علم هم داريم مانند علم به خودمان، به ذاتمان، كه با كلمه من به آن ذات اشاره مى‏كنيم و هيچ گاه از آن ذات، غافل نمى‏شويم، در خواب يا بيدارى و يا هر حال ديگرى.

اين علم به ذات خود، غير از حضور مفهومى ماهيت ما در ذهن به طور علم حصولى است. زيرا مفهوم ذهنى هر طور كه فرض شود از صدق بر افراد متعدد امتناعى ندارد، تشخص يك مفهوم فقط با وجود خارجى است، با اينكه آنچه را در خود مى‏يابيم و با كلمه «من» به آن اشاره مى‏كنيم، چيزى شخصى است كه به هيچ وجه شركت نمى‏پذيرد، و گفتيم كه تشخص كار وجود است، و از اين جا معلوم مى‏شود كه علم به ذاتمان، با حضور ذاتمان با همان وجود خارجى‏اش مى‏باشد كه ملاك شخصيت و ترتيب آثار هم همان وجود خارجى است. به هر حال اين قسم علم را علم حضورى مى‏گويند.

تقسيم علم به اين دو قسم يك تقسيم منحصر كننده‏اى است كه قسم سومى نمى‏تواند داشته باشد. به هر جهت حصول يك معلوم براى عالم يا با ماهيت آن است و يا با وجود آن. سومى هم ندارد. اولى حصولى است و دومى حضورى.

حالا به اين نكته توجه كنيم كه حصول علم براى ما، معنايش حصول معلوم براى ماست. زيرا علم عين معلوم بالذات (نفس ذات در علم حضورى و صورت ذهنى در علم حصولى) است. چون علم چيزى جز حصول معلوم براى مانيست، و پيدا است كه حصول و حضور يك شى‏ء جز وجود آن نخواهد بود، و وجود آن هم خود آن مى‏باشد. همچنين حصول معلوم براى عالم معنائى جز اتحاد عالم با

(230)

معلوم ندارد، چه حضورى و چه حصولى. معلوم حضورى اگر جوهرى قائم به نفس باشد وجودش لنفسه است و مع ذلك وجودش براى عالم هم هست يعنى عالم با معلوم متحد مى‏شود. و اگر معلوم حضورى چيزى است كه وجود لنفسه نداشته وجودش لغيره است يعنى براى موضوعش هست، با توجه به اينكه وجود آن براى عالم است شخص عالم با موضوع متحد مى‏شود. عرض هم از مراتب وجود موضوع خود بوده خارج از آن نمى‏باشد و همين طور است با آنچه با

بنا به آنچه گفتيم خاصيت علم اين است كه براى عالم و متحد با اوست ليكن اين حصول براى عالم و حضور براى او يك حصول و تحقق به طور مطلق نيست، بلكه يك نوع حصول فعلى محض و بدون قوه است. هيچ گونه قوه‏اى در آن نيست كه بعدا بخواهد بالفعل بشود. وجدانا مى‏بينيم كه معلوم ذهنى، بالذات هيچ گونه استعداد و قوه شدن چيز ديگرى را ندارد، و هرگز تغييرپذير نمى‏باشد. و بنابراين حصول مزبور، حصول چيزى مجرد از ماده، و خالى از خصوصيات قوه مى‏باشد و ما اينگونه حصول را حضور مى‏ناميم.

حضور مزبور اقتضا مى‏كند كه معلوم يك امر فعلى تام بوده هيچ

(231)

گونه تعلقى به ماده نداشته ماده و قوه را كه موجب

حضور مزبور همان طور كه اقتضاء تجرد معلوم را دارد مقتضى تجرد عالم نيز مى‏باشد. عالم نيز به دليل حضور مزبور امرى فعلى و تام الفعليه بوده نقص بالقوه در او نبوده در نتيجه مجرد از ماده مى‏باشد. همه اينها مقتضاى حضور است كه بالاتر از آن چيزى نيست كه وصول به آن مطلوب باشد.

و با اين بيان روشن مى‏شود كه علم، حضور موجودى مجرد براى موجودى مجرّد ديگر است. خواه معلوم حاصل، عين شخص عالم باشد مانند علم شخص عالم به خودش و يا به نوعى مغاير و جدا از شخص باشد مثل علم شخص به ماهيات خارج از خودش.

و نيز روشن شد كه: 1 ـ معلومى كه متعلق علم است حتما مجرد از ماده است. و بعدا نحوه تعلق علم به امور مادى را بيان مى‏كنيم و 2 ـ عالم نيز كه قيام علم به آن است حتما بايد مجرد از ماده باشد.

حصولى مى‏نامند.موضوعش متحد باشد، يعنى از مراتب وجودى آن هم خواهد بود. معلوم حصولى هم وجودش براى عالم است، چه ذاتا جوهر باشد كه وجود لنفسه دارد يا عرض باشد كه وجود لغيره دارد. على اىّ حال معلوم ذهنى حصولى چيزى است كه وجود لغيره - يعنى براى شخص عالم ـ دارد، و در نتيجه با شخص عالم متحد مى‏باشد. به علاوه اينكه بعدا خواهيم گفت: علم حصولى در حقيقت يك نوع علم حضورى است و همان احكام را دارد.نقص و عدم تماميت كمالات بالقوه، است فاقد باشد.

فصل دوم

«تقسيم علم حصولى به كلى و جزئى»

همانطور كه مى‏دانيم كلى مفهومى است كه فرض تطبيق بر افراد زياد را مى‏پذيرد و بنابراين علم به ماهيت انسان و هر مفهوم كلى ديگر علم كلى خواهد بود كه عقل و تعقل هم ناميده مى‏شود. جزئى هم در مقابل كلى، مفهومى است كه فرض تطبيق بر افراد زياد را نمى‏پذيرد، مثل علم به اين انسان خاص حاضر نزد شما كه با نوعى پيوند و اتصال

(232)

به ماده خارجى، فرد حاضر به وجود مى‏آيد.اينگونه علم

البته اينكه اين دو را علمى جزئى حساب كرده ممتنع التطبيق بر افراد زياد شمرده‏اند به اين جهت است كه ابزار و ادوات احساس در علم احساسى پيوند به معلوم خارجى دارد. علم خيالى هم چون متوقف بر علم احساسى است و علم احساسى همان طور كه گفتيم پيوند به ماده خارجى دارد جزئى است و كليت ندارد، وگرنه علم و صورت ذهنى هيچ گاه از تطبيق بر افراد زياد امتناع ندارد. جزئيت يك صورت ذهنى فقط با پيوند احساسى به خارج است كه يك ماده خاص و جزئى است.

را علم احساسى مى‏نامند. و همين طور علم به يك انسان خاص در ذهن و بدون اتصال حسىّ به ماده خارجى آن كه علم خيالى ناميده مى‏شود.

«تجرد علم»

نه تنها علم كلى بلكه اين دو قسم علم جزئى ـ حسّى و خيالى ـ هم مجرد از ماده مى‏باشند چون همان طور كه قبلا گفتيم صورتهاى علمى به هر حال فعليت داشته فاقد قوه بوده و بنابراين تغييرپذير نمى‏باشند.

از جهت ديگر، صورتهاى علمى ذهنى، همان طور كه اشاره كرديم، هر جور كه باشند از صدق بر افراد زياد امتناعى ندارند ولى هر امر مادى، شخصى بوده و بر بيش از يك شخص تطبيق نمى‏شود.

دليل ديگر: اگر صورت حسىّ و يا خيالى، مادى بوده به نوعى در ياخته‏هاى بدنى نقش بسته باشد، بايد به تبع تقسيم مكان خود، تقسيم شود و حتما زمان و مكان خاصى داشته باشد. ليكن مى‏بينيم كه علم قابل تقسيم نيست و مورد تعلق اشاره خارجى قرار نمى‏گيرد و مقيد به زمان نيز نمى‏باشد. چون كه مى‏توانيم به خوبى صورتى را كه در زمان

(233)

خاصى احساس كرده‏ايم پس از مدتها كه از آن گذشت

اگر حصول علم را با زمان خاصى مقارن و همراه مى‏بينيد اين در حقيقت، همراهى و تقارن شرائط و مقدمات حصول استعداد براى علم است نه خود علم. و اگر وساطت ابزار حسىّ را براى حصول صورت حسى لازم مى‏بينيد، و حصول صورت خيالى را هم متوقف بر آن مى‏بينيد اين هم در حقيقت براى حصول استعداد خاص نفس براى قدرت بر تحققق دادن و ايجاد صورت علمى است. بيش از اين هم مى‏توان در اين‏باره در علم روانشناسى تحقيق نمود.

از آنچه گفتيم روشن مى‏شود كه: اينكه معمولا مى‏گويند: «تعقل و ادراك عقلى به اين است كه معلوم را از ماده و عوارض شخصى مجرد مى‏كنند به طورى كه جز ماهيت خالص و جدا از هر گونه قشرى چيزى باقى نماند مثل انسان مجرد از ماده جسمانى و مشخصات زمانى و مكانى و وضعى و... و ادراك حسىّ به اين است كه حتما ماده خاص حضور داشته باشد و منحرف به عوارض و هيئت خاص باشد. و ادراك خيالى به اين است كه عوارض خاص و هيئت مشخص داشته باشد ولى ماده جسمانى حضور نداشته باشد...»

اين گفته تحقيقى نبوده و فقط براى تقريب به ذهن به طور تمثيلى انجام شده است. وگرنه حتى ادراك حسىّ هم يك صورت علمى مجردى است و حضور ماده و محفوف بودن به عوارض خاص براى حصول استعداد نفس براى احساس است. محفوفيت و همراهى

(234)

مشخصات در ادراك تخيلى هم همين طور است. تجريد در

از آنچه گفتيم اين هم معلوم شد كه وجود از نظر تجرد و عدم تجرد از ماده، به سه عالم كلى تقسيم مى‏شود: 1ـ عالم ماده و قوه 2ـ عالم تجرد از ماده و نه از آثار ماده چون شكل و مقدار و وضع و... در اين عالم صورتهاى جسمانى و عوارض و هيئت‏هاى كمالى را دارد ليكن ماده‏اى كه قوه و انفعال را در بر دارد، ندارد. اين عالم را عالم مثال و برزخ ميان عقل و ماده مى‏نامند. 3ـ عالم تجرد از ماده و آثارش، كه عالم عقول ناميده مى‏شود.

عالم مثال را هم به مثال اعظم و مثال اصغر تقسيم كرده‏اند، اولى قائم بالذات و يكى از عوالم جهان هستى است و دومى قائم به نفس انسان و غيره است، و نفس به هر طور كه بخواهد در ان تصرف مى‏كند و با دواعى و اغراض گوناگون، حق و يا گزاف، در آنها دخالت كرده، از آنها صورتهاى خوب و با واقعيت و يا باطل و گزاف مى‏سازد.

عوالم سه گانه مزبور ترتيب طولى دارند از همه بالاتر و قوى‏تر و قديمتر و نزديكتر به خداوند تعالى، عالم عقول مجرده است كه تام الفعليه بوده از خلط ماده و قوه منزه مى‏باشند. سپس عالم مثال كه هر چند آثار ماده را دارد ليكن خود ماده را ندارد. و سپس عالم ماده كه موطن شرور و نفوس است و هر علمى كه به او تعلق مى‏گيرد به اعتبار مثال و عقلى است كه در برابرش قرار دارد.

(235)

بدون هيچ گونه تغييرى تصور نماييم اگر صورت علمى مقيد به زمان بود بايد با گذشت زمان تغيير مى‏پذيرفت.ادراك عقلى هم همين طور است يعنى مى‏خواهند بگويند: براى حصول استعداد نفس براى تعقل ماهيت كلى (و يا به تعبير ديگر براى انتزاع كلى از افراد) لازم است بيش از يك فرد را تخيل نمود.

فصل سوم

«تقسيمى ديگر: كلى و جزئى»

منظور از كلى، علمى است كه با تغيير معلوم خارجى (معلوم بالعرض) تغيير پيدا نكند، مانند ساختمانى كه معمار در نظر مى‏آورد كه طبق نقشه بسازد، صورت علمى مزبور پيش از ساختمان و همراه ساختمان و پس از آن هيچ تغييرى پيدا نمى‏كند. اگر ساختمان مزبور خراب و منهدم هم بشود علم مزبور تفاوت نمى‏كند.اين علم را علم ماقبل الكثره هم مى‏نامند. علومى كه از راه علتهاى كلى به دست مى‏آيد همواره از اين قبيل است، مانند علم منجم به خسوف ماه در فلان تاريخ كه وضع آسمانى طورى خواهد شد كه زمين ميان ماه و خورشيد حائل مى‏شود. اين گونه علم پيش از خسوف و پس از آن يكسان است.

ولى علم جزئى علمى است كه با تغيير معلوم بالعرض تغيير مى‏يابد، مثل علم به حركت زيد در همان حال حركت، علم از راه ديدن حركت، علم مزبور در چنين صورتى كه هنوز قطع رابطه با خارج نكرده و تخيلى نگشته است تابع خارج مى‏باشد و وقتى زيد از حركت باز ايستاد صورت علمى هم تغيير مى‏يابد. اين را علم مابعد الكثره مى‏نامند.

تصور نشود كه اين تغيير، علامت مادى بودن علم است! از اين جهت كه بگوئيم تغيير حتما همراه قوه‏اى سابق است، تا قبلا قوه و حامل آن يعنى ماده نباشد تغيير و فعليت يافتن چيزى كه سكون داشته معنى ندارد. و بنابراين معلوم مى‏شود علوم جزئى مادى است نه مجرد...

(236)

ليكن اين تصور باطلى است زيرا علم به تغيير با تغيير علم فرق دارد، متغير خارجى هم در اصل تغيرش ثبات دارد و متغير نيست، يعنى تغيرش همچنان دوام دارد. تعلق علم به متغير يعنى حضور متغير نزد شخص عالم از جهت همين ثباتش مى‏باشد، ثبات در تغير، و اگر ملاك تغيير، متعلق علم باشد حضورش معنى ندارد، و علم، حضور چيزى نزد چيزى نخواهد بود، و اين خلاف آن چيزى است كه درباره علم مى‏دانيم.

فصل چهارم

«انواع تعقل»

گفته‏اند كه تعقل سه نوع دارد: 1ـ عقل بالقوه يعنى نه خودش جزو معقولات بالفعل است و نه از معقولات بالفعل چيزى را دارد، نفس در اين مرحله، از هر معقولى خالى است 2 ـ عقل تفصيلى يعنى قوه عاقله يك يا چندين معقول ـ كم يا زياد ـ را به طور ممتاز و مرتب تعقل نمايد. 3ـ عقل اجمالى يعنى معقولات زيادى را بالفعل داشته باشد ليكن از يكديگر ممتاز نيستند، و فقط يك تعقل بسيط و مجمل است كه همه تفاصيل در ضمن آن نهفته است. مثالى كه فلاسفه زده‏اند اين است كه وقتى كسى از شما درباره تعدادى مسائل كه برايتان معلوم است، سؤال كند، جواب اين سؤال نرد شما حاضر است، و اولين لحظه كه شروع به پاسخ مى‏كنيد به طور يقينى به همه آنها علم داريد، ليكن نه به طور تفصيل و ممتاز، و تدريجا در ضمن جواب دادن مشخص و ممتاز شده به تفصيل مى‏آيد گويا سر چشمه‏اى نزد شماست كه مى‏جوشد و تفاصيل و امتيازات را برون مى‏دهد.

(237)

فصل پنجم

«مراتب عقل»

گفته‏اند كه مراتب عقل چهار مرتبه است: 1 ـ عقل هيولانى يعنى مرتبه‏اى كه نسبت به همه معقولات بالقوه است، و همچون هيولاى اوليه عالم از همه چيز خالى است و فقط قوه همه صورتهاست 2ـ عقل بالملكه يعنى مرتبه‏اى كه تصورات و تصديقات بديهى به دست آمده است. درك بديهيات مقدم بر نظريات است، وقتى بديهيات درك شد مرتبه عقل بالملكه است. 3ـ عقل بالفعل يعنى مرتبه‏اى كه نظريات را به وسيله بديهيات كسب مى‏نمايد، با همان ترتيبى كه ميانشان است، 4 ـ عقل مستفاد يعنى مرتبه‏اى كه قوه عاقله معقولات بديهى و نظرى مطابق با حقائق جهان بالا و پست را استفاده كرده و همه را حاضر داشته به آنها التفات دارد و در نتيجه جهانى مشابه جهان عينى خارج شده است.

فصل ششم

«ايجاد كننده صور علمى در ذهن»

صورتهاى عقلى كلى را عقل مجرد و فوق ماده، بنفس انسانى افاضه مى‏كند،(1) و بدين وسيله انسان را از قوه به فعل مى‏آورد، به اين دليل كه پيش از اين گفتيم كه صور مزبور چون علم اند از ماده مجردند، و همين


1 .ـ عقل مزبور را اولين صادر از خداوند مى‏دانند به اسفار ج 7، ص 263، و... رجوع شود.

(238)

طور چون كلى هستند اشتراك بين افراد زياد

توجه كنيد كه نمى‏توان گفت: خود نفس عاقله مجرد انسانى، صور علمى افاضه مى‏كند و بدين وسيله انسان را از قوه به فعل مى‏آورد، به اين دليل كه پيش از اين گفتيم كه صور مزبور چون علم هستند، از ماده مجردند و همين طور چون كلى هستند اشتراك بين افراد زياد دارند، با اين كه هرچيز مادى كه در ماده حلول كرده است يك واحد شخصى است و اشتراك‏پذير نمى‏باشد. و بنابراين روشن است كه صور عقلى مجرد از ماده‏اند. به همين جهت بايد فاعل و افاضه كننده آنها نيز چيزى مجرد از ماده باشد، زيرا يك شى‏ء مادى ضعيف الوجود است و نمى‏تواند وجودى اقوى از خود را ايجاد كند. از طرف ديگر عمل يك شى‏ء مادى مشروط به وضع خاص است و مجرد ـ و از جمله صورت علمى ذهنى ـ وضع و قرار مكانى ندارد.

نمى‏توان گفت: خود نفس عاقله مجرد انسانى افاضه كننده صور عقلى باشد زيرا نفس انسانى نسبت به صور مزبور بالقوه است و حيثيت نفس در اين رابطه حيثيت قبول است نه فعل، و اين محال است كه يك امر بالقوه خودش خود را از قوه به فعل بياورد.

(239)

از اين جا روشن مى‏شود كه افاضه كننده صورتهاى عقلى جوهرى است عقلى و مجرد از ماده كه همه صور عقلى كلى را به آن طور كه پيش از اين درباره علم اجمالى عقلى گفتيم در خود دارد و نفس انسانى كه استعداد درك عقليات را پيدا كرده به مقدار استعداد خود با جوهر مزبور اتصال و اتحاد پيدا كرده از صور عقلى آن استفاده مى‏كند.

با نظير همين بيان روشن مى‏شود كه افاضه كننده صور علمى جزئى هم در ذهن ما، جوهرى است مثالى برزخى و فوق ماده كه همه صور جزئى را به همان طور علم اجمالى واجد است و نفس انسانى به قدر استعدادش با آن متحد شده از آن دريافت مى‏نمايد.

دارند، با اينكه مى‏دانيم كه هر چيز مادى كه در ماده حلول كرده است يك واحد شخصى است و اشتراك‏پذير نمى‏باشد، و بنابراين روشن است كه صور عقلى مجرد از ماده‏اند. به همين جهت بايد فاعل و افاضه كننده آنها نيز چيزى مجرد از ماده باشد، زيرا يك شى‏ء مادى ضعيف الوجود است و نمى‏تواند وجودى اقوى از خود ايجاد كند. از طرف ديگر عمل يك شى‏ء مادى، مشروط به وضع خاص است، و مجرد ـ و از جمله صورت علمى ذهنى ـ وضع و قرار مكانى ندارد.

فصل هفتم

«تقسيم علم حصولى به تصور و تصديق»

علم حصولى را از دو حال بيرون نيست: يا صورتى است از يك يا چند معلوم بدون ايجاب و سلب كه در اين صورت تصور ناميده مى‏شود مثل تصور انسان و جسم و جوهر، و يا صورتى است از معلومى به همراه = ايجاب چيزى براى چيزى يا سلب چيزى از چيزى، چون: «انسان خندان است» يا «انسان سنگ نيست» كه در اين صورت تصديق ناميده مى‏شود و به اعتبار حكمى كه در آن است، «قضيه» ناميده مى‏شود ـ از قضاء به معنى حكم ـ.

قضيه از آنجا كه مشتمل بر اثبات چيزى براى چيزى يا نفى چيزى از چيزى است از چند جزء تشكيل مى‏يابد. مشهور اين است كه قضيه موجبه از موضوع و محمول و نسبت حكمى يعنى نسبت محمول به

(240)

موضوع، و حكم به اتحاد موضوع و محمول تشكيل يافته است، البته اين در هليات مركبه است كه محمولشان چيزى غير از وجود موضوع است. ولى هليات بسيطه كه محمولشان همان وجود موضوع است مثل انسان موجود است سه جزء بيش ندارد. موضوع و محمول و

قضيه سالبه هم طبق عقيده مشهور سه جزء دارد: موضوع و محمول و نسبت حكمى ايجابى. و حكم ندارد، نه اينكه حكم عدمى دارد، زيرا حكم عبارت است از اينكه چيزى را چيز ديگر قرار دهيم و متحدشان سازيم ـ چون انسان خندان است ـ. ولى سلب حكم، عدم قرار مزبور است نه قرار عدم آن. اين عقيده مشهور درباره اجزاء قضيه.

حقيقت اين است كه نسبت حكمى هم جزء قضيه نيست، زيرا احتياج به تصور نسبت حكمى فقط مقدمه و به خاطر حكم يعنى اين عمل نفس، است، نه به خاطر اين كه نسبت مزبور خود يكى از اجزاء قضيه باشد. قضيه فقط موضوع و محمول دارد، و از نظر قضيه بودن هيچ احتياجى به تصور نسبت حكمى نداريم، احتياج به تصور نسبت حكمى، فقط براى تحقق حكم نفس است كه مى‏خواهد موضوع را محمول كند. و لذا مى‏بينيد كه در هليات بسيطه هم قضيه تشكيل مى‏شود ولى نسبت حكمى كه رابط محمول به موضوع باشد نداريم.


 حكم، ديگر نسبت ندارد، چون نسبت ميان يك شى‏ء با خودش معنائى ندارد.(1)

1 .ـ در واقعيت خارجى اينگونه قضايا نسبت نيست ليكن در قضيه كه حكايت از واقع سكينه حتماً نسبت هست، هم نسبت ثبوتى تقييدى، و هم نسبت تام ثبوتى يا سلبى، اين را در كتابهاى منطقى اينجانب (مقصود الطالب، تعليقه بر منظومه، المنطق المقارن) ملاحظه كنيد. البته ديد فلسفى با نگاه منطقى در اين بحث تفاوت دارد.

(241)

از اين بيان روشن شده كه: 1ـ قضيه موجبه سه جزء دارد موضوع و محمول و حكم، و سالبه دو جزء دارد موضوع و محمول، و نسبت حكمى از نظر قضيه بودن به هيچ وجه مورد احتياج نيست و فقط از نظر تحقق عمل حكم از جانب نفس مورد نياز است، 2ـ حكم در قضيه، يك عمل نفس است كه در ظرف ادراك انجام مى‏شود و هرگز يك صفت انفعالى نمى‏باشد. حقيقت حكم در قضيه زيد ايستاده ا ست (مثلا) اين است كه نفس انسان ار راه حسّ به موجود واحدى برخورد كرده كه همان زيد در حال ايستادن است و سپس آن را به دو مفهوم زيد و ايستاده تجزيه كرده و آن دو مفهوم را نزد خود حفظ كرده است و آن گاه كه مى‏خواهد آنچه را در خارج يافته حكايت كند، دو صورت مزبور ـ زيد، ايستاده ـ را از خزانه ذهن گرفته و آنها را يكى كرده است. اين حقيقت حكم است كه گفتيم. عمل نفس است كه در عين حال وسيله حكايت از خارج نيز مى‏باشد.

بنابراين حكم، عمل نفس است و مع ذلك يكى از صورتهاى ذهنى حكايت كننده از خارج نيز مى‏باشد. اگر حكم فقط يك تصور مستفاد از خارج بود، قضيه هرگز مفيد مطلب تامى كه نيازى به دنباله نداشته باشد نبود مثل دو جزء يك قضيه شرطى (كه جزء اول با اينكه اگر ادات شرط نبود يك جمله تام و مستقلى بود، اينك تمام نيست و همين طور جزء دوم شرطيه). و اگر تصورى بود كه نفس از پيش خود و بدون استفاده از خارج ايجاد كرده بود ديگر حكايت از خارج نداشت.

3ـ تصديق متوقف بر تصور موضوع و محمول است و تصديق بدون تصور امكان ندارد.(1)



1 .ـ براى توضيح بيشتر اينجابحث به مقصود الطالب ص 52 و شرح منظومه 65 و دفتر دوم فلسفه بتعليم اينجانب رجوع شود.

(242)

فصل هشتم

«تقسيم علم حصولى به بديهى و نظرى»

علم بديهى علمى است كه تصور و يا تصديق آن نيازى به دقت و نظر نداشته باشد مثل تصور مفهوم شى‏ء و وحدت و مانند آنها، و تصديق به اينكه يك مجموعه بزرگتر از جزء خويش است. و يا عدد چهار جفت است. ولى نظرى آن است كه تصور و تصديق آن محتاج به نظر و دقت باشد مثل تصور ماهيت انسان و اسب. و يا تصديق به اينكه سه زاويه مثلث برابر با دو قائمه است، و يا انسان نفس مجرد دارد.

علوم نظرى حتما به علوم بديهى بر مى‏گردند و به وسيله آنها تبيين مى‏شوند وگرنه كار به لايتناهى مى‏كشد، و بالاخره هم مفيد حتى يك علم هم نخواهد بود كه تفصيل اين مطلب در منطق ذكر شده است.

بديهيات، زيادند كه در علم منطق ذكر شده‏اند، از همه بديهى‏تر «اوليات» هستند، يعنى قضايائى كه صرف تصور موضوع و محمول براى تصديق آنها كافى است، مثل:«يك مجموعه از جزء آن بزرگتر است، و يا يك شى‏ء از خودش سلب نمى‏شود. در ميان اوليات از همه روشنتر كه پايه همه آنها نيز هست، قضيه محال بودن اجتماع و ارتفاع نقيضين است كه در حقيقت يك قضيه منفصله حقيقيّه است: «يا ايجاب صادق است و يا سلب». هيچ قضيه نظرى و يا بديهى از اين منفصله بى نياز نيست، حتى مثل قضيه: «يك مجموعه از جزء خود بزرگتر است»، نيز در صورتى مفيد علم است كه نقيضش يعنى «يك مجموعه بزرگتر از جزء خود نيست»، كاذب باشد. و بنابراين قضيه

(243)

مزبور اولين قضيه‏اى است كه مورد تصديق همگان

«مطلبى به عنوان دنباله بحث»

سوفيست كه منكر وجود علم است، قضيه اول الاوائل ـ محاليت اجتماع و ارتفاع نقيضين ـ را قبول ندارد، زيرا اگر قضيه مزبور را قبول داشته باشد در حقيقت اعتراف به اين است كه در هر دو قضيه متناقض يكى از آن دو حق و صادق مى‏باشد.

به هر حال سوفيست كه علم را باور نداشته در هر چيز شك مى‏كند، اگر بپذيرد كه به شك خود علم دارد در حقيقت به يك علم (علم به شك) اعتراف كرده، و قضيه اول الاوائل را پذيرفته است، در نتيجه كار آسان شده، مى‏توان او را به علوم زيادى كه شبيه علم او به شك خويشتن است، الزام نمود. مثل علم به اينكه مى‏بيند و مى‏شنود و لمس مى‏كند و مى‏چشد و مى‏بويد، و اينكه چه بسا گرسنه مى‏شود و به دنبال چيزى كه سيرش كند مى‏رود، يا تشنه مى‏شود و به دنبال چيزى كه سيرابش كند مى‏شتابد... وقتى اينها را پذيرفت مى‏توان سائر معلومات را نيز برايش اثبات نمود زيرا همه بالاخره به حس بر مى‏گردند.

ولى اگر نپذيرد كه علم به شك خود دارد، و فقط مى‏گويد كه در همه چيز شك دارد، و در شك خود هم شك دارد، در اين صورت برايش استدلال امكان ندارد و برهان دردش را درمان نمى‏كند. چنين انسانى يا يك نوع بيمارى مبتلاست كه موجب بهم خوردگى اعصاب ادراكى‏اش شده و بايد به پزشك رجوع كند و يا از سر عناد، با حقيقت

(244)

در افتاده است، در اين صورت بايد تنبيه شود، از آنچه مى‏خواهد

البته برخى از اينها احيانا علت و درد ديگرى دارند، مثلا پيش از آنكه قواعد منطقى را بياموزد، و در صناعت استدلال برهانى مهارت يابد، به علوم عقلى رجوع كرده اختلاف علماء را مى‏بيند، كه در دو طرف نفى و اثبات ايستاده بر هر دو طرف قضيه استدلال مى‏كنند، و چون نمى‏تواند حق را از باطل تمييز دهد و هر دوطرف را درست مى‏يابد و قدرت بر ردّ هيچ يك ندارد معتقد مى‏شود كه هر دو درست مى‏گويند، علوم نسبى هستند و ثابت و مطلق نمى‏باشند و حقيقت براى هر كس همان است كه دليلش راهنمايش شده است، و قواعد منطق را باطل مى‏پندارد.

اين گونه افراد را بايد با توضيح قوانين منطقى و ارائه قضاياى بديهى كه هرگز ترديدپذير نيستند معالجه نمود. مثلا تفهيم كرد كه قاعده بديهى «ثبوت هر چيز براى خودش» و قاعده «محاليت سلب يك شى‏ء از خودش» را كه نمى‏توان انكار كرد، پس مطالبى هستند كه مطلق اند و امكان صحت هر دو طرف نمى‏باشد، آنگاه با دقت كافى اجزاء قضاياى مورد بحث را برايش تفهيم نمود و نيز بايد آنها را به خواندن رياضيات وادار نمود.

دو گروه شكاك ديگر هم داريم: 1ـ گروهى كه ا نسان و ادراكاتش را مى‏پذيرند و در غير آن شك مى‏كنند، مى‏گويند فقط ما و ادراكاتمان. و 2ـ گروهى كه تعبير مزبور را عوض كرده مى‏گويند: فقط من و

(245)

ادراكاتم...، چيزهاى ديگر همه مشكوك هستند. چون مى‏بيند تعبير اول

در پاسخ اينها يك كلمه كافى است: انسان به خوبى مى‏يابد كه چه بسا فكر و ادراكاتش خطا مى‏كند چنانكه در حسّ بينائى و لمس و... خطا مى‏كند، اگر حقائقى خارج از انسان و ادراكاتش نبود كه ادراكات با آنها تطبيق مى‏شوند خطا هيچ مفهومى نداشت.

بعضى مى‏گويند: اعتقاد شكاكان ربطى به سوفسطائى گرى ندارد، منظورشان اين است كه از نظر علمى ممكن است صورتهائى كه در برابر حواس ما تجلى مى‏كند با حقائق خارجى تطبيق نكنند، چنانكه گفته‏اند: صدا با اين خصوصيت ظاهر براى شنوائى ما واقعيت ندارد بلكه قوه شنوائى وقتى به ارتعاش به انداره فلان مقدار در ثانيه مثلا بر مى‏خورد ارتعاش مزبور به صورت صدا تجلى مى‏كند، و وقتى تعداد ارتعاش به فلان انداره مى‏رسد، ارتعاش مزبور به صورت نور و رنگ تجلى مى‏كند، پس حواس كشف از خارج نمى‏كنند و ادراك حسى چيزى جز تجلى يك شى‏ء بر حواس ما نيست.

ولى اگر ادراكات كشف حقيقت نمى‏كنند از كجا معلوم مى‏شود كه حقائقى داريم كه ادراكات آنها را كشف نمى‏كنند، و از كجا معلوم مى‏شود كه حقيقت صوت در خارج، ارتعاش با فلان شماره (تعداد سيكل) در ثانيه است و حقيقت نور و رنگ چنان...؟ اساسا انسان به صواب در مورد خطا، مگر جز به وسيله ادراك مى‏رسد؟

اساسا احتمال عدم انطباق ادراك بر واقعيت، جز سفسطه محملى نمى‏تواند داشته باشد، حتى اينكه جمله: «ممكن است هيچ يك از ادراكاتمان بر خارج تطبيق نكند» نيز ممكن است كشف از هيچ چيز نكند.

(246)

است، و هيچ با شعورى در آن شك ندارد، و مبناى همه علوم است، اگر شكى در اين قضيه باشد به همه علوم و تصديقات نيز سرايت خواهد كرد.منع گردد و به آنچه تنفر دارد فرمان داده شود... او كه هيچ حقيقتى را باور ندارد بايد برايش فرق نكند!! وى تنها به اين صورت حقيقت را در خواهد يافت. متضمن اعتراف به انسانهاى زياد و ادراكات آنهاست.

فصل نهم

«تقسيم علم حصولى به اعتبارى و حقيقى»

علم حقيقى مفهومى است كه گاهى با وجود خارجى تحقق يافته و در نتيجه آثار خاص خود را دارد و گاهى با وجود ذهنى تحقق يافته آثار خاص خود را ندارد. اين گونه مفهوم، علم حقيقى است كه ماهيت هم ناميده مى‏شود. ولى اعتبارى بر خلاف اين است يعنى يا عين خارجيت بوده امكان جدا شدن از خارج را ندارد مثل وجود و صفات حقيقى وجود چون وحدت و فعليت و... كه اينها وارد ذهن نمى‏شود وگرنه انقلاب لازم مى‏آيد، و يا عين ذهنيت بوده امكان تحقق خارجى ندارد مثل مفهوم كليت و جنس و نوع كه فقط در ذهن هستند.

مفاهيم اعتبارى را ذهن با نوعى فعاليت خود ساخته بر مصاديقشان حمل و تطبيق مى‏كند، ليكن نه از قبيل تطبيق و حمل ماهيت بر افرادش، ماهيت در ذات و حد مصاديق خود وارد است، ولى اعتباريات اين طور نيستند.

از آنچه گفتيم روشن مى‏شود كه: 1 ـ مفاهيمى كه بر واجب و ممكن هر دو حمل مى‏شوند مثل وجود و حيات و... از ادراكات اعتبارى مى‏باشند و نه حقيقى و ماهوى وگرنه خداوند هم ماهيت دار مى‏شود و مى‏دانيم كه ماهيت و حدّ براى خدا محال است، 2ـ مفاهيمى كه بر بيش از يك مقوله حمل مى‏شوند مثل حركت، اعتبارى هستند، وگرنه دو جنس اعلى و يا بيشتر خواهند داشت (مقوله خودشان و مفهومى چون حركت)، و داشتن دو جنس اعلى محال است. 3 ـ مفاهيم اعتبارى هيچ

(247)

گونه حدى ندارند و در حد هيچ ماهيتى ماخوذ نمى

«اصطلاح اعتبارى» معانى ديگرى نيز دارد كه از بحث ما خارج است از جمله: مقابل اصالت، مثل اينكه مى‏گويند وجود اصيل است و ماهيت اعتبارى است. و از جمله: مقابل وجود فى نفسه، مثل اينكه مى‏گويند اضافه كه در ضمن طرفين تحقق داشته وجود فى نفسه و استقلالى ندارد و اعتبارى است، و جوهر كه فى نفسه و مستقل مى‏باشد اصالت دارد، و از جمله: مفهومى كه به نوعى تشبيه و تناسب بر موضوعى حمل مى‏شود تا به هدفى عملى برسيم، آن را هم اعتبارى مى‏خوانند. مثل اطلاق رأس بر زيد مثلا از اين جهت كه نسبت زيد، به قبيله و مردمش چون نسبت سر به بدن است و امورشان را اصلاح كرده، تدبير مى‏كند و به آنچه لازم العمل است فرمان مى‏دهد.

شوند.

فصل دهم

«احكام متفرقه»

1ـ معلوم حصولى به معلوم بالذات و بالعرض تقسيم مى‏شود، معلوم بالذات همان صورت ذهنى است كه نزد شخص عالم حاضر است، و معلوم بالعرض آن امر خارجى است كه صورت از آن حكايت مى‏كند، و چون در خصوصيات با معلوم بالذات اتحاد دارد به طور مجاز و بالعرض معلوم خوانده مى‏شود وگرنه شى‏ء خارجى با فرض خارجيت، هرگز در ذهن تحقق نمى‏يابد.

2ـ پيش از اين گفتيم كه هر صورت عقلى مجرد است، چنانكه هر عاقلى هم مجرد است، حالا به اين نكته توجه كنيم كه مفاهيم ذهنى كه

(248)

براى قوه عاقله ظاهر مى‏شوند و موجب خروج از قوه و فعليت يافتن نفس مى‏شوند چون مجردند از نفس عاقل كه با آنها استكمال مى‏كند قويتر هستند و آثار خاص خود را دارند، يعنى در حقيقت آنها يك نوع موجودات خارجى مجرد هستند كه با همان وجود خارجى‏شان براى نفس ظاهر مى‏شوند، و اگر صورتهاى جوهرى هستند نفس با آنها اتحاد مى‏يابد، و اگر صورتهاى عرض هستند نفس با موضوعاتشان كه متصف به آنها هستند متحد مى‏شوند (چون خود اعراض وجود نعتى و توصيفى هستند صور علمى‏شان نيز به طور توصيفى ملحوظ براى نفس هستند و نفس آنها را فانى در موضوع مى‏بيند). و به هر حال صور علمى وجود ذاتى خارجى و حقيقى مجرد هستند كه براى نفس تجلى

با دقت در بيان مزبور معلوم مى‏شود كه علم حصولى در حقيقت علم حضورى است. ـ دقت كنيد ـ.(1)

و نيز معلوم مى‏شود كه عقول مجرد از ماده، هيچ گونه علم حصولى ندارند زيرا ذاتا و عملا از ماده منقطع بوده، نه در ذاتشان ماده به كار رفته و نه در مقام عمل نياز به ماده دارند، و بنابراين قوه ندارند كه با علم حصولى و صورت ذهنى، كمال و


 مى‏كنند، نه وجودات ذهنى ليكن چون ما از طريق ادوات و ابزار ادراكى اتصال به مواد خارجى داريم تصور مى‏كنيم مفاهيم و صور ذهنى همان صور قائم به مواد هستند كه از مواد انتزاع و تجريد كرده‏ايم و آثارشان را كه در عالم ماده داشته‏اند به جاى نهاده و در ذهن آمده‏اند... بدين جهت آنها را وجودات ذهنى اشياء حساب كرده‏ايم كه آثار خود را ندارند. ولى در حقيقت وجوداتى خارجى و حقيقى و داراى آثار خود هستند. فعليت يابد.

1 .ـ اين مطلب از لطيفترين مسائل فلسفى است كه استاد باختصار و به طور گذرا اشاره كرده‏اند.

(249)

فصل يازدهم

«هر مجردى عالم است»

وجود مجرد از نظر ذاتى كامل و تمام بوده قوه‏اى ندارد كه با استكمال بخواهد به فعليت برسد، و بنابراين هر كمالى كه برايش ممكن باشد بالفعل برايش محقق است، علم به خود يكى از مهمترين كمالات است و بنابراين حتما ذات تام و كامل مجرد، براى خودش معلوم است، و چون علم حصولى استكمالى در مجرد نيست علم مزبور به طور حضورى است.

در مورد علم مجرد به غير خودش هم بايد گفت چون ذاتش تماميت داشته قوه ندارد هر صفت امكانى را بالفعل واجد است، و شك نيست كه امكان تعقل يك ذات تمام ديگرى كه امكان تصور دارد، براى مجرد وجود دارد، و بنا به دليل مزبور امكان مزبور فعليت دارد، و بنابراين هر مجردى به طور بالفعل، هر مجرد تام الوجود ديگرى را هم تعقل نموده عالم است، چنانكه معلوم مجرد ديگر نيز هست، به همان دليل. و بدين حساب هر مجردى عالم به خود و به هر مجرد ديگر به طور حضورى مى‏باشد.

ممكن است بگوييد: مقتضاى دليل شما اين است كه نفس انسانى هم كه مجرد است هر معقولى را بداند و اين خلاف بداهت است.

ولى توجه كنيد كه اگر نفس انسانى مجرد كامل بود همين طور بود ليكن نفس انسانى فقط ذاتا مجرد است نه در مقام عمل. ليكن به جهت همين تجرد ذاتيش خود را بالفعل و به طور حضورى تعقل نموده عالم

(250)

است، و با اين تعقل

البته مطلب مزبور درباره خود وجودات جوهرى است كه وجود لنفسه دارند، و اما عوارض و اوصاف آنها كه وجود لغيره دارند چون خودشان استقلال نداشته توصيف موضوعشان هستند، موضوعاتشان هم عالم به آنها هستند.(1)

بالفعل و سائر تعقل‏ها موجب خروجش از قوه به فعل به طور تدريج شده طبق استعدادهاى مختلف انسان تدريجا تكامل مى‏يابد، و هنگامى كه تجرد كامل يافته از بدن آزاد شده، از تدبير بدن فراغت يافت، همه علوم را به طور اجمالى واجد مى‏شود و به طور بالفعل عقل مستفاد مى‏گردد.

فصل دوازدهم

«علم حضورى اختصاص به علم به خود ندارد»

پيش از اين گفتيم كه مجردات چون تماميت و فعليت دارند براى خود حضور دارند و به طور علم حضورى معلوم خود هستند، حالا مى‏خواهيم ببينيم آيا علم حضورى مخصوص به همين قسم يعنى علم به خود است يا اينكه شامل علم علت به معلول و بر عكس نيز مى‏شود؟ البته در صورتى كه علت و معلول هر دو مجرد باشند. فلاسفه مشاء معتقد به اختصاص هستند، ولى اشراقيون معتقد به شمول مى‏باشند، و حقيقت هم همين است. چون وجود معلول همان طور كه سابقا گفتيم يك نوع وجود رابط و وابسته به علت است و غير مستقل و


1 .ـ توضيح اين بحث را مى‏توانيد در منظومه ص 157 و اسفار ج 6، چاپ جديد و نهايه الحكمه ص 230 ملاحظه كنيد.

(251)

قائم به علت مى‏باشد و

(252)

 بدين حساب وقتى هر دو ـ علت و معلول ـ مجردند حتما كه معلول به تمام وجود خود نزد علت حضور دارد و هيچ گونه حائلى ميانشان نمى‏باشد. و علت هم براى معلول وابسته و مرتبط به آن، حضور داشته بدون حائل براى معلول خود، معلوم است.

 





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما